سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شهید حسن خاکی

رستم و سهراب

 

قصه ی فولکلوریک رستم و سهراب را اولین بار از زبان مرحوم عزیزالله خاکی پدر شهید حسن خاکی و برادر بزرگ شهیدمرحوم غلامرضا خاکی شنیدم . پیش از انقلاب شانزده ساله بودم که برای مرکز فرهنگ مردم رادیو و تلویزیون  فرستادم.مرحوم سید ابوالقاسم انجوی شیرازی رئیس آن مرکز، این داستان را در کتابی با عنوان مردم و فردوسی به نام خود من به چاپ رسانید.

گفتنی است که آخر این داستان با شاهنامه ی فردوسی مطابقت ندارد. می دانید که فردوسی نیز برای سرودن اثر جاودانی خویش از قصه هایی استفاده کرده است که از قرن ها پیش سینه به سینه نقل و نسل به نسل انتقال می یافته است .پیشینه ی داستان های پهلوانی به عصر اشکانیان یعنی پیش از حمله ی اسکندر باز می گردد.

رستم و سهراب

گویند رستم پهلوان روزی هوس شکار کرد، رفت شکار. خیلی گشت ولی شکاری پیدا نکرد. خسته و خشمگین برگشت. خیلی تشنه بود. خود را به روستایی رساند. به خانه ی  اول که رسید، در زد و تقاضای آب کرد. دختر زیبایی در را باز کرد و عوض آب برای رستم شربت آورد.رستم تا آن موقع هیچ گونه عشقی در سر نداشت. فقط عشق  به شکار و تیر اندازی در سر داشت و دیگر هیچ چیز. خلاصه رستم نه یک دل بلکه صد دل عاشق دختر شد و به او پیشنهاد ازدواج کرد. هفت شبانه روز جشن گرفتند و دختر را به ازدواج رستم درآوردند. رستم پهلوان بعد از ده روز با زنش خداحافظی کرد. زنش گفت: ای پهلوان من باردار خواهم شد و بچه ای به دنیا خواهم آورد؛ شما هم که می روید، خواهش می کنم اقلاً یک یادگاری به من بدهیدکه شناسنامه فرزندتان باشد. رستم پهلوان بازو بند خودش را از بازو باز کرد و به زنش داد و گفت: اگر فرزندم پسر باشد، این بازو بند را به بازویش ببند و اگر دختر بود آن را به گیسویش آویزان کن.

رستم رفت و زن بعد از نه ماه و نه روز پسری به دنیا آورد. نامش را سهراب گذاشتند. سهراب روز به روز قوی تر و بزرگ تر می شد. روزی از مادرش پرسید: مادر! من پدر ندارم؟ اگر دارم کجاست و نامش چیست؟ مادرش اول حقیقت را نگفت؛ ولی سهراب التماس کرد و مادرش همه چیز را گفت. سهراب گفت: مادر! من باید پدرم را پیدا کنم و همین فردا سفر می کنم. مادرش هرچه التماس و خواهش کرد، نشد. گفت: پسر جان! تو که می روی پس بیا این بازوبند پدرت را به بازویت ببند. پدرت با این بازوبند تو را خواهد شناخت. سهراب بازوبند را به بازویش بست و روی مادرش را بوسید و خداحافظی کرد و رفت.

وقتی که دشمنان رستم آگاه شدند که رستم فرزندی دارد و فرزندش در جست و جوی  اوست؛ با حیله سهراب را به اردوی خود دعوت کردند و به او پول زیادی دادند و گفتند که در این جا مردی هست که با پدر تو دشمن است. تو می توانی او را بکشی و جان پدرت را نجات دهی. سهراب گفت: دشمن پدر من؟ گفتند: بله! دشمن پدر تو. خلاصه با حیله های خود سهراب را به جنگ رستم فرستادند. رستم دید جوانی برومند و خوش اندام به جنگ او آمده است. گفت: ای جوان چه طور جرأت کرده ای به جنگ من بیایی؟! فکر نمی کنی که جان خودت را مفت از دست بدهی؟ از من می شنوی زود برگرد که می ترسم از جنگ با من پشیمان بشوی!

سهراب گفت: بس کن! من آمده ام تا خون تو را بریزم.رستم خشمگین شد و به طرف سهراب آمد. میان آن دو جنگ سختی درگرفت. سهراب  با او کشتی گرفت و به زمینش زد.رستم خیلی خشمگین شد چون تا آن زمان هیچ کس او را به زمین نزده بود. رستم از جنگ دست کشید. دو رکعت  نماز خواند و دعا کرد و گفت: خداوندا ! بر پیری من رحم کن و نگذار آبروی من برود.

دوباره جنگ در گرفت و میان آن دوکشتی دیگر انجام گرفت که باز هم پیروزی با سهراب بود. در کشتی چهارم ، رستم ، سهراب را به زمین زد و بی معطلی خنجر را کشید و به  پهلوی سهراب فرو کرد. خون جاری شد. سهراب در آخرین نفس خود گفت: ای پهلوان! من سه دفعه به پیری تو رحم کردم ولی تو به جوانی من رحم نکردی و مرا کشتی؛ ولی پدرم اگر بداند تو را خواهد کشت. رستم گفت: پدرت کیست؟ سهراب گفت: رستم پهلوان! رستم وقتی این حرف را شنید، فوری به بازوی سهراب نگاه کرد و بازوبند خود را شناخت. دو دستی بر سر خود کوبید و گفت: ای وای که بدبخت شدم. آن وقت سهراب را بغل کرد و به نزد حکیم برد.امّا نتیجه ای  نگرفت. منجمان  به او گفتند که اگر سهراب را چهل شبانه روز روی پشت خود سوار کنی و هیچ به زمین نگذاری و بگردانی زنده خواهد شد.

رستم این کار را کرد و سی و نه شبانه روز سهراب را گرداند. وقتی دشمنان خبردار شدند که سهراب زنده خواهد شد؛ دست به حیله زدند و به یک پیر زن پیراهن سیاهی دادند و گفتند: ببر بشور تا سفید شود. زن پیراهن را برد هرچه شست سفید نشد. در این موقع رستم از آن طرف می گذشت؛ گفت: چه کار می کنی ؟ پیرزن گفت: این پیراهن سیاه را می شورم تا سفید بشود. رستم گفت: پیراهن سیاه که سفید نمی شود. زن گفت: سیاه که سفید نشود، چه طور ممکن است که مرده زنده بشود! رستم تا این حرف را شنید، سهراب را روی زمین گذاشت ، در حالی که فقط یک روز مانده بود تا سهراب زنده شود؛ دشمنان او را فریب دادند و خود او هم با عجله کار نا به جایی کرد بدون آنکه به عاقبت آن فکر کند 

تیر ماه 1354احمد فرهنگ دانش آموز کاشان.

رجوع کنید به:

کتاب « مردم و فردوسی » گردآوری و تألیف: سیدابوالقاسم انجوی شیرازی، انتشارات سروش، چاپ اول 1355، صفحات82- 80 (گنجینه فرهنگ مردم« 9» به مناسبت جشنواره توس).

 سیدابوالقاسم انجوی شیرازی

مرحوم سید ابوالقاسم انجوی شیرازی تدوینگر کتاب مردم و فردوسی

وی داستان رستم و سهراب را که به روایت عزیزالله خاکی 

پدر شهید حسن خاکی در این بخش آمد، در کتاب مردم و فردوسی آورده است.

 

 


نوشته شده در چهارشنبه 93/7/16ساعت 11:28 صبح توسط احمد فرهنگ| نظرات ( ) |