سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شهید حسن خاکی

 

خاطرات آقا بزرگ

آقابزرگ

آقا بزرگ ما ، عزیزالله خاکی پدر شهید حسن خاکی است. وقتی به منزل ما می آمد. هرجا بودیم خودمان را می رساندیم. آن موقع ما نمی دانستیم که آقا بزرگ مرشد عزیزالله روستاهای اراک و خمین به ویژه روستای روغنی است.

نفس گرمی داشت و همیشه برای ما کوچک ترها شعر و قصه می گفت همراه با لبخندی که لحظه ای از سیمای نورانی اش دور نمی شد . این لبخند سبب می شد تا چین و چروک اطراف چشم هایش بهتر دیده شود. من نیز همیشه قلم و کاغذم آماده بود تا نکته ای در ارتباط با فرهنگ عامیانه و فولکلوریک بگوید و بی معطلی ثبت دفتر نمایم. از 16 سالگی برای مرحوم سید ابوالقاسم انجوی شیرازی مدیر برنامه فرهنگ مردم رادیو ایران مطالب فولکلوریک می فرستادم. یکی از این نوشته ها پیش از انقلاب در کتاب فردوسی و مردم مرکز فرهنگ مردم به چاپ رسیده است. امیدوارم به زودی بتوانم این قصه را که به نقل از آقابزرگ تهیه کرده بودم در این وبلاگ بیاورم. سینه ی آقابزرگ گنجینه ی شعر و داستان بود.اشعار آقا بزرگ عاشقانه و عارفانه بود. یک عکس قشنگ از آقابزرگ داریم که در کسوت درویشی است. خیلی دوست داشتم که آن را به طور کامل در این وبلاگ قرار دهم، اما نگران آن بودم که مبادا به صوفی گری متهم شود و یادراویش سیاسی از آن سوء استفاده کنند . چون آقا بزرگ در منطقه ای زندگی می کرد که اهل دل فراوان بودند. انسان هایی که ارتباط خودشان را با خدا محکم و استوار کرده و زاهدانه زندگی می کردند. غالب مردم هم از کشکول و تبرزین و نمادهای بی رغبتی به دنیا در دکوراسیون منزلشان استفاده می کردندو این ربطی به متصوفه که امروز نیز بسیار سیاسی شده اند و دم سرانشان به انگلیس و آمریکا و سرویس های جاسوسی صهیونیستی وصل است ندارد.تعدادی از شعرهایی که آقابزرگ نقل کرده است و من یادداشت برداری کرده ام در این جا می آورم در گوشه ای نوشته ام که ایشان 87 ساله است:

معما:

(1)

ده بار بگفتمش که نُه یار مگیر

با هشت منشین، هفت دلدار مگیر

با شش به کرشمه باش و با پنج بجنگ

از چار و سه و دو بگذر، بیش از یک یارمگیر.

پاسخ آقا بزرگ این بود:

امت های گوناگونی هستند که مشرک هستند و قائل به بیش از یک خدا هستند. اما ما مسلمانان معتقد به خدای احد و واحد هستیم که شریکی ندارد و از پدر و مادری زاده نشده است و یار و یاوری نیز ندارد. یکتاست و بهترین غمخوار ماست.

(2)

مرجان لب لعل تو مرجان مرا قوت

یاقوت بُوَد نام لب لعل تو،یا،قوت

قربان وفاتم به وفاتم گذری کن

تا، بوت مگر بشنوم از رخنه ی تابوت.

جواب:

مرجان لب لعل تو یعنی؛ سرخی لب تو / مَر  جان مرا قوت یعنی؛ خوراک جان و روح من است / قربان وفاتم یعنی؛ قربانی وفای تو هستم / به وفاتم گذری کن  یعنی؛ از مرده و جنازه ی من دیداری داشته باش / تا بوت مگر بشنوم از رخنه ی تابوت یعنی؛ تا بوی تو را از روزنه ی تابوتم تشخیص دهم و جان دوباره ای پیدا کنم.

(3)

بیا جانا که من از تو جان می خواهم

 وز گمشده ی خویش نشان می خواهم

سر هرمصرع ، کلام و حرفی است

هرچه آن شد من همان می خواهم.

جواب: بوسه.

رباعیات:

(1)

دردا که روزگار به دردم نمی رسد

برگ خزان به چهره ی زردم نمی رسد

ای ساکنان گوشه ی میخانه همتی

رفتم چنان که باد به گردم نمی رسد

(2)

چنان به دیدن روی تو آرزومندم

که جز تو هیچ نخواهد دل از خداوندم

هزار تشنه جگر دارد آرزوی فرات

 به دیدن تو من همان قدر آرزومندم.

(3)

ای به ده روزه زر و زیور دنیا مغرور

 دل به دنیا زده و عاقبت افکنده به دور

 ریشخندی که زمانه با تو کرد غره مشو

کز دِماغ تو برون آورد این باد غرور.

(4)

دردا که از این دیار رفتم

با دوری درد یار رفتم

رفتم همه خاک ره به مژگان

با دیده ی اشکبار رفتم.

 


نوشته شده در شنبه 93/6/8ساعت 12:21 عصر توسط احمد فرهنگ| نظرات ( ) |