سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شهید حسن خاکی

 

بخش دوم خاطرات رزمندگان از عملیات بیت المقدس5

فیض شهادت

در سال 1370 که من قصد تشرف به خانه خدا را داشتم، هنوز تعدادی از اجساد شهدای جنگ در مناطق عملیاتی بویژه پایین ارتفاعا ت کله قندی مانده بود . (تیم تفحص شهدا هنوز فعال نشده بود .) ناخودآگاه ندایی به من فرمان داد که دوباره جهت بازدید ارتفاع کله قندی به آنجا بروم . با تعدادی ازنیروهای وظیفه و یک نفر از دوستان که جمعی بازرسی لشکر 28 کردستان بود (استوار یکم سیروسی ) با هماهنگی فرمانده وقت لشکر اجاز ة ایشان این کار انجام شد . صبح زود از قرارگاه لشکر به راه افتادیم و از همان مسیر که شب عملیات رفته بودیم ، به طرف هدف به ر اه افتادیم. هر چند مدت سه سال گذشته بود ولی هنوز همه چیز برای من کاملاً مشخص و معلوم بود . در طول مسیر خاطرات شب عملیات را برای همراهان تعریف می کردم. در مسیر به آنها گفتم که محل شهادت سرباز کارکهلو را دقیقاً می دانم. بعد از رفتن روی ارتفاع و رسیدن به هدف در
محلی که سرباز کارکهلو به شهادت رسیده بود ، عراقی ها در همان جا او را دفن کرده و مختصر خاکی روی او ریخته بودند. خاک را کنار زدم و جسد مطهر وی را از زیر خاک بیرون آورد یم. بسیار متأثر شد یم و به یاد همة شهدا و جانبازی این عزیزان اشک ریختیم.

نقشه عملیات

سپس هر چه در منطقه یک هدف و کله قندی کاوش کردیم ، اثری از شهید شادمان نیافتیم. حتی جایی که می دانستم شهید شده است نبود . او خودش می خواست که مفقود الجسد باشد و جاوی د الاثر بماند . در آن روز خواری و ذلت دشمن را به چشم دیدم . صدام با آن همه غرور و ادعای سردار قادسیه بودن ، چنان زبون شده بود که همة مناطق کردنشین (شهرهای سیدصادق، شاندری، کرکوک، سلیمانیه و ... ) از دست وی خارج شده و هیچ خبری از نیروهای عراقی در منطقه نبود . انسان وقتی از بالای ارتفاع
کله قندی به شهرستان مریوان و محل حرکت نیروهای خودی در عملیات بیت المقدس 5 می نگرد ، به شجاعت و ایثار و از خودگذشتگی نیروهای خودی پی می برد که این ها چگونه و با چه عشق و علاق ه ای فقط بر ای رضایت خداوند سبحان این مسیر را طی کرده و به هدف رسیده اند.
در مسیر بازگشت دوباره منطقه را کاوش کردیم و در درة منتهی به هدف تعداد چهار تن از شهدای دیگر گروهان را که به شهادت رسیده بودند پید ا کردیم. نحوة شهادت این شهدا بسیار دردناک بود . به نظر می رسید این ها مجروح شده و نتوانسته اند به مسیر ادامه دهند. هر چهار نفر زیر درختی که ظاهراً سایه داشته کنار همدیگر جان به جان آفرین تسلیم کرده بودند .
آخرین یا دداشت به جا مانده در جیب یکی از شهدا نشان می داد او آخرین شهید این گروه بوده است . این موضوع بسیار تأثر انگیز بود. این حکایت را به این دلیل آوردم که شاهدی باشد بر مظلومیت شهدا و آنها که بر کار جنگ خرده می گیرند. این افراد بدانند که در طول جنگ و هشت سال دفاع مقدس چه عزیزانی مردانه به مسلخ نشستند و ردای شهادت را حسین وار به تن کردند و رفتند.
اجساد شهدا را جمع کردیم و در کیسه های مخصوص گذاشتیم. با توجه به  اینکه جمجمة شهدا به دلیل شیب تند دره پا یین تر از محل افتادن جسم آنها رفته بود، تعداد چهار جمجمه حدود صد متر پایین تر پیدا کرده و به هر جنازه یک سر اضافه کردم. به دلیل اینکه نمی دانستم کدام جمجمه مربوط به کدام یک ازآنها می باشد، به شهدا گفتم شرمنده ام! نیک می دانم که نزد خداوند سبحان اجر و پاداش شما محفوظ است و شما عند ربهم یرزقون هستید.

نقشه عملیات بیت المقدس5

به یکی از سنگرهای دشمن در جلوی ارتفاعات کله قندی از بیرون تکیه زده بودم. در کنار من گروهبان روشنی، سرباز شهید محسن دینی، شهید ایران پور، محمد رضایی، شهید کرمانی و دو نفر دیگر حضور داشتند . ناگهان سرباز محسن دینی تکانی خورد و روی من افتاد. به او گفتم پسر جان مواظب باش !
دیدم حرکت نمی کند. ناگهان متوجه شدم تیری به گلوی او اصابت کرده و به شهادت رسیده است . به گروهبان ر وشنی نگاه کردم و دیدم که ایشان فریاد می زند؛ سوختم ! متوجه شدم به او هم تیری اصابت کرده است . او به شدت درد می کشید، به طوری که سربازان نمی توانستند او را نگه دارند.
وقتی بررسی کردم مسیر گلوله از کجاست ، ناگهان متوجه یکی از اسرای عراقی شدم که مخفیانه فرار کرد ه و در سنگری که ما در کنار آن بودیم پناه گرفته و از پنجر ة آنجا تیراندازی می کند. به محض مشاهده ، دست راستم را بلند کردم و با صدای بلند گفتم بچه ها دراز بکشید که ناگهان سرباز عراقی آتش گشود. سه گلوله به دست راستم زد که گویی دس تم از بدنم جدا شد و محکم به زمین خوردم . دستم پیچ خورده و فقط به بدنم آویزان بود و چون رگبار به ساعد و آرنج م خورد ه بود دس تم کاملاً از کار افتاده و به شدت خون ریزی داشت. در همین حین بچه ها به جنب و جوش افتادند که من سفارش کردم آرام باشید و باعث تحریک آن عراقی نشوید ، زیرا عراقی ها هنگامی که به کسی تیر می زنند سعی می کنند تیر خلاص را هم بزنند تا نفر به کلی از پای درآید.
کمی به بچه ها آرامش دادم تا روح یة خود را از دست ندهند . حتی به آنها گفتم نگران نباشید و من حالم خوب است . در همین زمان ضارب که یک اسیر عراقی بود ، از سنگر خارج شد که توسط سرباز محمد رضایی به سزای عملش رسید . هنوز چند دقیقه از مجروح شدن نگذشته بود که به علت خونریزی شدید، قسمت راست بدنم، شلوار و حتی پوتین من پر از خون شده بود آرام با دست چپم گوشی بی سیم را گرفتم و به فرماندهی گردان وخلفی و زمانی گفتم که من می خواهم به بنه گروهان برگردم. آنها می گفتند
ما هم اکنون قصد داریم حرکت کنیم و خودمان را به ارتفاع کله قندی برسانیم، همه می خواهند بالا بیایند شما چطور می خواهی برگردید ! که شهید کرمانی بعد از شنیدن این گفتگو گوشی بی سیم را برداشت و با صدای بلند  و گریان گفت:
شاهین 16 بالش شکسته است ، باید تخلیه شود . وضعیت شاهین 16 خوب نیست ، بگویید آمبولانس بیاید حسن آباد، رمز من در عملیات بیت المقدس 5 بود . با گفتن این جمله همة دستگاه های بی سیم که صدا را دریافت می کردند برای چند لحظه خاموش شدند . پس ازاین ارتباط، تیمسار طبسی فرمانده تیپ از طریق بی سیم به گردان ابلاغ نمودکه من منطقه را سریع ترک کنم. هنگام ترک کله قندی تعداد زیادی از بچه هاگریه می کردند، معاون گروهان هم به شدت ناراحت بود.
یکی از اسرای عراقی بنام کاظم (همان استواری که نگهبان شب بود )کمک کرد و دستم را با باند بسته و به گردنم انداخت . البته پزشکیار گروهان قبلاً دستم را با باند بسته بود. به هر حال هر چه بچه ها اصرار کردند کسی همراه من بیاید ، گفتم نمی خواهم کسی با من بیاید ، شما در اینجا به نیرو احتیاج دارید . تنها به راه افتادم و از کنار پیکر مطهر شهید کارکهلو گذشتم .
خاطرات شب گ ذشته و گفتگوی با او در نظرم مجسم شد . بی اختیار بغضم ترکید و اشک از چشمانم جاری شد . شهادت پرسنل زیر مجموعه و ازدست دادن آنها کمتر از مرگ فرزند نیس ت. توانم ک م کم رو به کاهش می رفت و پاهایم بی رمق و بی توان شده بود از راه جنگلی و پوشیده از درخت عبور می کردم. مسیر شیب تندی داشت و جراحت من بسیار شدید وطاقت فرسا بود . با وجود این من خوشحال بودم از اینکه توفیق حضرت حق شامل حال من شده است.
با سختی و مشقت زیاد خودم را به روستای حس ن آباد و از آنجا به سر جاده رساندم . آمبولانس منتظر من بود. بلافاصله مرا به ماشین منتقل کردند و به بهداری صحرایی گردان بردند . در آنجا من اسلحه و کلت کمری خود را تحویل درجه دار بهداری دادم و آنها به پانسمان دستم اقدام کردند که در همین حال بی هوش شدم . از آنجا مرا به بیمارستان سنندج و پس از آن به تهران و سپس با هواپیما به بیمارستان رشت و پس از آن به بیمارستان لنگرود منتقل کردند.
در تاریخ 67/24/1  به بیمارستان امینی لنگرود رسیده بودم و با اینکه خون زیادی از دستم رفته بود ، هنوز هوشیار بودم . مرا به اتاق عمل هدایت کردند .
بعضی از پزشکان بر این عقیده بودند که دستم باید قطع شود . دلیل آنها این بودکه استخوان آرنج کاملاً منهدم شده و مقداری از استخوان هم از بین رفته است و همین موضوع موجب فساد استخوان و سیاه شدن آن می گردد .
 یکی ازکه از برادران متعهد و متخصص بود ، نظر « اسماعیل خیری » پزشکان بنام دکتر
دیگران را مردود دانسته و گفت که وقت برای قطع کردن دست زیاد است،بگذارید دست را عمل کنیم اگر جواب نداد آن گاه اقدام به قطع آن خواهیم کرد.
با توجه به آن گفتگوها که بین پزشکان صورت می گرفت و آشفتگی شدیدروحی که داشتم به اتاق عمل رفتم و پس از چند ساعت که دقیق یاد ندارم باگریة فراوان به هوش آمدم . متوجه شدم که دست و پا هایم به تخت بسته شده است. درد شدیدی تمام وجودم را فرا گرفته و بسیار عذابم می داد. تحمل درد، غربت، جراحت، یاد و خاطر ة شهدا، دلتنگی و دوری از خانواده بر جان خسته ام سنگینی می کرد و بسیار رنج می کشیدم.
وقتی چشمانم را باز کردم، عده ای مرد و زن و تعدادی از برادران بسیجی را مشاهده کردم که بعضی از آنها از گر یة من به گریه افتاده بودند . بسیار شرمنده شدم و خودم را سرزنش کردم که چرا یک نظامی آن هم کسی که سالیانی دراز از عمر خود را همراه با رنج و مشقت زیاد در جبهه ها طی کرده اکنون باید دل گرفته و خسته به گریه نشسته و عده ای را هم به گریه نشانده باشد.
در همین حال یکی از خواهران پرستار (که به حق این پرستاران در تسلی دل مجروحین در جنگ و دفاع مقدس سهم بسزایی داشتند و بارها به جای مادران و خواهران در کنار این عزیزان دلخسته و مجروح اشک ریخته و آرام چون باران بهاری بر دل غربت زدة آنان باریده اند و سنگ صبوری پرصلابت برای آنان بوده اند. بر بالینم حاضر شد و آرام گفت: به هوش آمدی برادر ! ، خدا را شکر .صفورا چه کسی است ! ؟ تعجب کردم و علت این سؤال را جویا شدم . او گفت زمانی که می خواستی به هوش بیایی ، مرتب نام صفورا ر ا تکرار می کردی. من به آن پرستار جواب دادم که این نام دخترکی است که من در هنگام عزیمت به جبهه در حالی که او از درد چشم به خود می پیچید به او اعتنایی نکردم و برای انجام ماموریت به منطقه آمدم . او از من پرسید که آن دختر با شما چه نسبتی دارد ؟ و من گفتم که او دختر دو سالة من است.
احساس کردم صبح است و هنوز نمازم را نخواند ه ام. از آن پرستار تقاضای خاک برای تیمم کردم و گفتم من هنوز نماز صبح را نخوانده ام. او گفت اولاً الان شب است و باید نماز مغرب و عشاء را بخوانی ، ثانیا شما مدت چهار روز بیهوش بوده ای و نماز نخوانده ای!
با تشنگی زیادی که داشتم به نماز مشغول شدم . پس از نماز پرستار پرسید سپاهی هستی یا بسیجی؟ و از کدام واحد هستی ؟ به او گفتم من ارتشی هستم . او ابتدا باور نکرد . من با لحن تندی گفتم شلوار مرا بدهید .
پس از آن از جیب سمت راست شلوار کارت شناسایی خودم را که آغشته به خون خشک شده بود بیرون آوردم و به او نشان دادم . او پس از رؤیت کارت این مسئله را پذیرفت و از اینکه من متاثر شده بودم عذرخواهی کرد.
روزها می گذشت. تعدادی از سربازان گروهان را که مجروح بودند به بیمارستان انتقال می دادند که من با دیدن آنها بسیار خوشحال می شدم و شاید از اینکه آنها به عنوان فرزندان معنوی در کنارم بودند خوشحال و شادمان بودم .
بدترین اوقات بیمارستان برای یک مجروح غریب در یک شهرستان بدون آشنا،هنگام غروب است که گویی تمام غم های عالم بر دل انسان سنگینی می کند .
تصمیم گرفتم موضوع را به خانواده ام بگویم . ابتدا با برادرم که دانشجوی تربیت معلم بود صحبت کردم و آدرس بیمارستان را به او دادم . چند روز بعد برادرم همراه یکی از آشنایان به بیمارستان آمد . ابتدا از فاصل ة تقریباً چهار متری مرا نشناخت، خیلی ضعیف شده بودم، او صورت مرا بوسید و بدنم را وارسی کرد ، آن گاه شروع به صحبت و احوال پرسی نمود.
یازده ماه برای بهبود جراحت من سپری شد و در نهایت به معلولیت دست راستم منجر گردید.خدا را شکر می کنم که بهترین سال های عمر من در دوران جبهه و جنگ گذشت. بحمدالله راضی هستم و شاکر. و هر آنچه دوست خواهد همان خواهد شد.
***
ما شکوه ز دوست قدر مویی نکنیم
گویند ز دوست آرزویی بطلب
او مقصد ماست رو به سویی نکنیم
جز دوست ز دوست آرزویی نکنیم
در تاریخ  31تیرماه 1367که مصادف با پذیرش قطعنامه 598 از طرف ایران  بود، جهت ادامة درمان به تهران رفته بودم که پس از هجوم سنگین عراق به مرزهای م یهن اسلامی علیرغم اینکه توان و رمقی برایم نمانده بود ، به منطقة عملیات اعزام شدم و به مدت یک هفته در منطق ة مریوان و ارتفاع 1500 و ارتفاع قولنجان ماندم . در همین ایام بود که شهید نصر اصفهانی که در آن زمان فرماندهی گروهان دوم از گردان 127 را عهد ه دار بود در ار تفاع 1500 به شدت مجروح گشت که همین جراحت منجر به شهادت این عزیز در 75 گردید . خداوند همة شهدای این مرز و بوم و شهدای ارتش و شهدای اسلام را قرین رحمت و مغفرت خود قرار دهد.

http://www.sajed.ir/detail/81246    ساجد( سایت جامع دفاع مقدس)  نماد مادر شهدا


نوشته شده در سه شنبه 93/5/28ساعت 12:46 عصر توسط احمد فرهنگ| نظرات ( ) |