سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شهید حسن خاکی

 

حسن خاکی

 اولین شهید عملیات بیت المقدس 5 

 نقشه عملیات بیت المقدس 5

 

عملیات بیت المقدس  5

عملیات سال هشتم دفاع مقدس

ارتفاعات کله‌قندی در عملیات «بیت‌المقدس 5» تصرف شد.

خبرگزاری فارس: ارتفاعات مهم کله قندی، سنگ معدن و شاخ کن شوکت در عملیات محدود «بیت‌المقدس 5» طی 4 روز توسط رزمندگان اسلام تصرف شد.

به گزارش خبرنگار ایثار و شهادت باشگاه خبری فارس «توانا»، عملیات «بیت‌المقدس 5» از عملیات‌های محدود بود که به وسیله قرارگاه لشکر 28 پیاده به طور مستقل طرح‌ریزی شد و در منطقه عمومی مریوان به منظور تصرف ارتفاعات مهم منطقه اجرا شد. تصرف ارتفاعات کله قندی در منطقه عمومی مریوان از اهداف این عملیات بود که در مورخ 20 فروردین 1367 با رمز «یا اباعبدالله‌الحسین (ع)» آغاز شد و نیروهای زمینی ایران با پشتیبانی هوایی یگان هوانیروز توانستند تمام اهداف موردنظر خود را تصرف و تثبیت کنند؛ این عملیات پس از 4 روز نبرد در مورخه 24 فروردین 1367 به پایان رسید. تصرف ارتفاعات مهم کله قندی، سنگ معدن و شاخ کن شوکت، انهدام چند دستگاه تانک و خودرو دشمن، کشته و زخمی شدن تعداد قابل توجهی از نیروهای دشمن، به اسارت درآمدن 30 نفر از افراد دشمن، به غنیمت گرفتن تعدادی جنگ‌ افزار انفرادی و وسایل مخابراتی و مقادیر قابل توجهی مهمات به غنیمت از دستاوردهای عملیات «بیت‌المقدس 5» محسوب می‌شود.

منبع: کتاب حماسه‌های ماندگار هوانیروز در دفاع مقدس .

شهید حسن خاکی

 

اقای حسین خامکی یکی از همرزمان شهید حسن خاکی است که دقیقاً از نحوه ی شهادت وی در عملیات بیت المقدس 5در ارتفاعات کله قندی مریوان خبر دارد و هم او توانسته است پس از سه روز جنازه ی این شهید را به عقب خط و سپس به تهران و کاشان انتقال دهد.وی روایت می کند که ارتفاعات کله قندی و پنجوین هم مرز با شهر سلیمانیه عراق است  و چنانچه رو به روی سلیمانیه بایستیم و 40 درجه به سمت راست برگردیم کله قندی مریوان کردستان ایران، رو به روی ما قرار می گیرد. ما بیست هزار نفر بودیم و گردان ما خط شکن این عملیات بود حسن خاکی پشت سر من شهید شد و من نیز شیمیایی شدم. مشروح خاطرات وی به محض آماده سازی روی این وبلاگ قرار خواهد گرفت. ان شاء الله!

گفتنی است پیش از این محل شهادت حسن نقطه صفر مرزی سومار اعلام شده بود که با تو ضیحات برادر خامکی و تطبیق تاریخ شروع عملیات بیت المقدس5 با تاریخ شهادت حسن خاکی  نوشته های پیشین اصلاح گردید.

از آقای حسین خامکی پیرامون نحوه ی شهادت حسن سؤال شد.گفتند مفصل است امّا همین مقدار بدانید که فرماندهان ما برای آنکه خانواده شهید رنج مضاعف نداشته باشند به من سفارش کردند وقتی جنازه با هواپیما به تهران منتقل شد، به کاشان ببرید و تحویل بدهید و بگویید که با خوردن گلوله و ترکش روی زمین مین گذاری شده غلتیده و این گونه به شدت آسیب دیده است. 

وقتی پیکر شهید را تحویل برادرانش دادند از ناحیه زانو به پایین و در ناحیه ی پهلو به شدت آسیب دیده بود و بند پوتین نیز به فانوخسه آویزان شده بود و صورت و بخشی از بدن به کبودی گراییده بود. حسن متولد 1/1/1347 بود و در تاریخ 21/1/1367 به شهادت رسید؛ یعنی فقط بیست سال از عمر کوتاهش گذشته بود، در عوض با فوز شهادت در بهشت علیین جای گرفت. روحش شاد باد!

درباره ی عملیات بیت المقدس 5 بیشتر بدانیم:

عملیات بیت‌المقدس 5 در تاریخ 21/1/1367 با رمز مبارک «یااباعبدالله الحسین(ع)» و با هدف وارد کردن ضربه به سازمان رزمی دشمن در منطقه عمومی پنجوین به مرحلة اجرا گذاشته می‌شود. رزمندگان نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی ایران با عبور از میدانهای مین، موانع ایذایی و طبیعی به مواضع دشمن هجوم می‌برند و پس از درگیری سخت خطوط مقدم دشمن را درهم می‌کوبند و آنها را وادار به فرار از ارتفاعات مرزی می‌کنند. در این درگیری، تعدادی از ادوات زرهی دشمن توسط تانکهای ایرانی مورد هدف قرار گرفته و به آتش کشیده می‌شود و تعدادی نیز به غنیمت رزمندگان درمی‌آید. اجرای آتش سنگین آتشباری ایران، پیروزی رزمندگان را تسریع می‌کند، به طوری که در نخستین ساعات عملیات، ارتفاعات 1680، 1823، 1470، 1540، 1560، 1830 به دست توانای ارتشیان جان برکف آزاد و تعدادی از بعثیان کشته یا زخمی می‌شوند و تعدادی نیز به اسارت درمی‌آیند. با روشن شدن هوا، هوانیروز و نیروی هوایی نیز وارد عمل می‌شوند و به انهدام امکانات و ادوات زرهی دشمن می‌پردازند و ضربات سنگینی به آنها وارد می‌آورند. در ادامة عملیات، تنگه نال یاری تحت کنترل کامل ارتش اسلام درمی‌آید. در این عملیات، دو تیپ و پنج گردان عراق متلاشی شده و 45 دستگاه تانک و نفربر، تعداد زیادی خودرو و نیز 20 قبضه توپ به آتش کشیده می‌شود. ارتش اسلام، که در شروع عملیات، با نفوذ به عمق مواضع دشمن، آنها را دچار سردرگمی شدید کرده بود، در بعدازظهر همان روز با یورش به گردانهای 8 و 18 توپخانة لشکر 27 و گردان صلاح‌الدین، حدود 800 نفر از آنها را کشته و زخمی می‌کنند و 75 نفر را به اسارت می‌گیرند. در این حمله ارتفاعات حساس و مهم 1670 و 1380 معروف به شاخ شوکت در شمال غربی پنجوین مشرف بر شهر نظامی بوبان آزاد می‌شود. و به دنبال آن کلیه ارتفاعات غربی پنجوین از نیروهای عراقی پاکسازی می‌شود. خلبانان شجاع هوانیروز و نیروی هوایی با تهاجم به مواضع و ادوات نیروهای بعث، تلفات و خسارات جبران‌ناپذیری را به آنها وارد می‌آورند و با حمایت شایستة آنها قسمتی از خاک میهن اسلامی و حدود 40 کیلومترمربع از منطقة عملیاتی پنجوین آزاد می‌شود. با عکس‌العمل نیروهای اسلام، تحرکات بعدی دشمن خنثی و امکان هرگونه عکس‌العمل از آنها سلب شده و ناامیدانه در مواضع جدید خود مستقر می‌شوند و رزمندگان اسلام نیز به تثبیت مواضع خود می‌پردازند.
سرتیپ جمالی جانشین وقت فرماندهی نیروی زمینی ارتش:
«رزمندگان اسلام در نخستین ساعات عملیات بیت‌المقدس 5 به تمامی اهداف خود به طور کامل دست یافتند. ارتشیان اسلام تا 15 کیلومتری عمق خاک عراق پیش رفته و با استقرار سریع بر ارتفاعات مهم منطقه، محورهای تدارکاتی دشمن را در تیررس خود قرار دادند که این اقدام به قرار باقیماندة نیروهای عراقی و اختلال در تدارکات دشمن منجر شده است.»
سرتیپ انصاری فرمانده وقت هوانیروز ارتش جمهوری اسلامی ایران:
«خلبانان هوانیروز در این عملیات با انجام 193 سورتی پرواز در شرایط بسیار سخت و زیر بمبارانهای دشمن وظایف خود را به بهترین وجه انجام دادند.»

نتایج عملیات:
تجهیزات منهدم شدة دشمن:
صدها دستگاه خودرو نظامی:45 دستگاه تانک و نفربر.ده ها قبضه سلاح سبک و سنگین.

یگانهای منهدم شدة دشمن : 40 تا 80 درصد از تیپهای 96 و 424 از لشکر 27
گردانهای 1 و 2 و 3  از تیپ 86 لشکر 27

گردانهای 1 و 3  از تیپ 36 پیاده لشکر 2 گردان الحارثه از لشکر 8

گردان صلاح‌الدین نقشبندی.

گردانهای 8 و 18 توپخانه از لشکر 27

تعداد کشته و زخمی دشمن:  3500 نفر.

تعداد اسرا:  310  نفر
http://www.asr-entezar.ir/archives/17438

 


نوشته شده در شنبه 93/10/13ساعت 2:17 عصر توسط احمد فرهنگ| نظرات ( ) |

آرایه جناس و بازی با کلمات در اشعار عزیزالله خاکی

 مزار روستای روغنی خمین

اینجا مزار عزیزالله خاکی پدر شهید حسن خاکی کنار روستای روغنی خمین است.

مزار عزیزالله خاکی در بیرون روستای روغنی خمین

سنگ مزار عزیزالله خاکی را پایین گوشه راست عکس قرار داده ایم چون سایه ی تابلوی قبرهای دیگرمانع شفافیت آن شده است. 

مرحوم عزیز الله خاکی و فرزند بزرگش مرحوم غلام رضا خاکی ید طولایی در آوردن اشعار معمایی و سراسر آرایه های ادبی داشتند. البته در آن هنگام که یادداشت بر می داشتم هیچ کدام به خاطر نداشتند که گوینده ی این آثار کیست.شیوه ی نوشتاری و شکل ظاهری آن را نیز به من آموزش دادند:

1- این بخش دارای جناس ناقص حرکتی است .شش کلمه ی «رجب ز حب رخت رخت برگرفت و برفت» به شکل مربع نوشته می شود.به این ترتیب که رجب در بالا ، ز حب در طرف راست به صورت عمودی، رخت در پایین ، و رخت در سمت چپ به صورت عمودی قرار گیرد و برگرفت و برفت در وسط مربع نوشته می شود.

خواندن درست این عبارت در یک ردیف و در یک سطر دشوار است چه رسد که پس و پیش هم نوشته شود. بعد می گفتند که هوش و سوادخواننده را امتحان کن. در صورتی که نتوانست بخواند به این ترتیب اعراب گذاری کن:

رَجَب، زِ حُبِّ رُخَت، رَخت برگرفت و برفت.

شعر معماگونه

عیناً از دفتر یادداشت های40سال پیش اسکن شده است.

2- کلمات این رباعی با حرف « م» آغاز می شود:

من مایل مهوش مسلسل مویم

محبوب میان مهوشان مهرویم

مِی، می خورم میان میخانه مدام

مدح ملک ملک مکن می گویم.

اشعار معمایی

این نیزعیناً از دفتر یادداشت های40سال پیش اسکن شده است

هنگام اصلاح از آن عکس گرفته شده و کلمات معکوس افتاده است.

 یک دایره رسم کن و کلمات را دورتا دور آن بچین به طوری که حرف میم همه ی آن ها در مرکز دایره روی هم قرار گیرد و تبدیل به یک حرف میم شود.آن گاه از خواننده بخواه که از هوش و سواد خود استفاده کند و آن ها را بخواند.اگر نتوانست شعر داخل دایره را بخواند رباعی را بنویس تا بخواند و لذت ببرد.

3- در نوع سوم ، حروف یک واژه ی شعر، تفکیک  می شود و در انتهای مصراع به صورت عمودی به طرف پایین چیده می شود.این حروف تفکیکی چنانچه از بالا به پایین خوانده شود تبدیل به کلمه ای می شود که تکمیل کننده ی مصراع قبل است و در آخر آن نیز قرار می گیرد. و چنانچه همین حروف از پایین به بالا خوانده شود واژه ای را به وجود می آورد که تکمیل کننده ی مصراع بعدی است و در اول آن مصراع قرارداده می شود. به شکل زیر توجه فرمایید:

اشعار معمایی

طریقه ی خواندن این مربع چنانچه درست باشد،باید رباعی زیر به دست آید:

من که مُردَم از فراقت، نیست جانی بر تنم

منت ایزد را که ما را داد آزادی ز غم

مغز اندر استخوانم نیست جانا کن کرم

مرک آمد ناگهان تقدیر ایزد چون کنم. 

این طرح ها مناسب مسابقات فرهنگی و سرگرمی های خانوادگی است.

شادی روح مرحوم عزیزالله خاکی پدر و مادر شهید حسن خاکی و برادرش مرحوم غلامرضا خاکی صلوات! 


نوشته شده در پنج شنبه 93/9/13ساعت 12:12 عصر توسط احمد فرهنگ| نظرات ( ) |

رستم و سهراب

 

قصه ی فولکلوریک رستم و سهراب را اولین بار از زبان مرحوم عزیزالله خاکی پدر شهید حسن خاکی و برادر بزرگ شهیدمرحوم غلامرضا خاکی شنیدم . پیش از انقلاب شانزده ساله بودم که برای مرکز فرهنگ مردم رادیو و تلویزیون  فرستادم.مرحوم سید ابوالقاسم انجوی شیرازی رئیس آن مرکز، این داستان را در کتابی با عنوان مردم و فردوسی به نام خود من به چاپ رسانید.

گفتنی است که آخر این داستان با شاهنامه ی فردوسی مطابقت ندارد. می دانید که فردوسی نیز برای سرودن اثر جاودانی خویش از قصه هایی استفاده کرده است که از قرن ها پیش سینه به سینه نقل و نسل به نسل انتقال می یافته است .پیشینه ی داستان های پهلوانی به عصر اشکانیان یعنی پیش از حمله ی اسکندر باز می گردد.

رستم و سهراب

گویند رستم پهلوان روزی هوس شکار کرد، رفت شکار. خیلی گشت ولی شکاری پیدا نکرد. خسته و خشمگین برگشت. خیلی تشنه بود. خود را به روستایی رساند. به خانه ی  اول که رسید، در زد و تقاضای آب کرد. دختر زیبایی در را باز کرد و عوض آب برای رستم شربت آورد.رستم تا آن موقع هیچ گونه عشقی در سر نداشت. فقط عشق  به شکار و تیر اندازی در سر داشت و دیگر هیچ چیز. خلاصه رستم نه یک دل بلکه صد دل عاشق دختر شد و به او پیشنهاد ازدواج کرد. هفت شبانه روز جشن گرفتند و دختر را به ازدواج رستم درآوردند. رستم پهلوان بعد از ده روز با زنش خداحافظی کرد. زنش گفت: ای پهلوان من باردار خواهم شد و بچه ای به دنیا خواهم آورد؛ شما هم که می روید، خواهش می کنم اقلاً یک یادگاری به من بدهیدکه شناسنامه فرزندتان باشد. رستم پهلوان بازو بند خودش را از بازو باز کرد و به زنش داد و گفت: اگر فرزندم پسر باشد، این بازو بند را به بازویش ببند و اگر دختر بود آن را به گیسویش آویزان کن.

رستم رفت و زن بعد از نه ماه و نه روز پسری به دنیا آورد. نامش را سهراب گذاشتند. سهراب روز به روز قوی تر و بزرگ تر می شد. روزی از مادرش پرسید: مادر! من پدر ندارم؟ اگر دارم کجاست و نامش چیست؟ مادرش اول حقیقت را نگفت؛ ولی سهراب التماس کرد و مادرش همه چیز را گفت. سهراب گفت: مادر! من باید پدرم را پیدا کنم و همین فردا سفر می کنم. مادرش هرچه التماس و خواهش کرد، نشد. گفت: پسر جان! تو که می روی پس بیا این بازوبند پدرت را به بازویت ببند. پدرت با این بازوبند تو را خواهد شناخت. سهراب بازوبند را به بازویش بست و روی مادرش را بوسید و خداحافظی کرد و رفت.

وقتی که دشمنان رستم آگاه شدند که رستم فرزندی دارد و فرزندش در جست و جوی  اوست؛ با حیله سهراب را به اردوی خود دعوت کردند و به او پول زیادی دادند و گفتند که در این جا مردی هست که با پدر تو دشمن است. تو می توانی او را بکشی و جان پدرت را نجات دهی. سهراب گفت: دشمن پدر من؟ گفتند: بله! دشمن پدر تو. خلاصه با حیله های خود سهراب را به جنگ رستم فرستادند. رستم دید جوانی برومند و خوش اندام به جنگ او آمده است. گفت: ای جوان چه طور جرأت کرده ای به جنگ من بیایی؟! فکر نمی کنی که جان خودت را مفت از دست بدهی؟ از من می شنوی زود برگرد که می ترسم از جنگ با من پشیمان بشوی!

سهراب گفت: بس کن! من آمده ام تا خون تو را بریزم.رستم خشمگین شد و به طرف سهراب آمد. میان آن دو جنگ سختی درگرفت. سهراب  با او کشتی گرفت و به زمینش زد.رستم خیلی خشمگین شد چون تا آن زمان هیچ کس او را به زمین نزده بود. رستم از جنگ دست کشید. دو رکعت  نماز خواند و دعا کرد و گفت: خداوندا ! بر پیری من رحم کن و نگذار آبروی من برود.

دوباره جنگ در گرفت و میان آن دوکشتی دیگر انجام گرفت که باز هم پیروزی با سهراب بود. در کشتی چهارم ، رستم ، سهراب را به زمین زد و بی معطلی خنجر را کشید و به  پهلوی سهراب فرو کرد. خون جاری شد. سهراب در آخرین نفس خود گفت: ای پهلوان! من سه دفعه به پیری تو رحم کردم ولی تو به جوانی من رحم نکردی و مرا کشتی؛ ولی پدرم اگر بداند تو را خواهد کشت. رستم گفت: پدرت کیست؟ سهراب گفت: رستم پهلوان! رستم وقتی این حرف را شنید، فوری به بازوی سهراب نگاه کرد و بازوبند خود را شناخت. دو دستی بر سر خود کوبید و گفت: ای وای که بدبخت شدم. آن وقت سهراب را بغل کرد و به نزد حکیم برد.امّا نتیجه ای  نگرفت. منجمان  به او گفتند که اگر سهراب را چهل شبانه روز روی پشت خود سوار کنی و هیچ به زمین نگذاری و بگردانی زنده خواهد شد.

رستم این کار را کرد و سی و نه شبانه روز سهراب را گرداند. وقتی دشمنان خبردار شدند که سهراب زنده خواهد شد؛ دست به حیله زدند و به یک پیر زن پیراهن سیاهی دادند و گفتند: ببر بشور تا سفید شود. زن پیراهن را برد هرچه شست سفید نشد. در این موقع رستم از آن طرف می گذشت؛ گفت: چه کار می کنی ؟ پیرزن گفت: این پیراهن سیاه را می شورم تا سفید بشود. رستم گفت: پیراهن سیاه که سفید نمی شود. زن گفت: سیاه که سفید نشود، چه طور ممکن است که مرده زنده بشود! رستم تا این حرف را شنید، سهراب را روی زمین گذاشت ، در حالی که فقط یک روز مانده بود تا سهراب زنده شود؛ دشمنان او را فریب دادند و خود او هم با عجله کار نا به جایی کرد بدون آنکه به عاقبت آن فکر کند 

تیر ماه 1354احمد فرهنگ دانش آموز کاشان.

رجوع کنید به:

کتاب « مردم و فردوسی » گردآوری و تألیف: سیدابوالقاسم انجوی شیرازی، انتشارات سروش، چاپ اول 1355، صفحات82- 80 (گنجینه فرهنگ مردم« 9» به مناسبت جشنواره توس).

 سیدابوالقاسم انجوی شیرازی

مرحوم سید ابوالقاسم انجوی شیرازی تدوینگر کتاب مردم و فردوسی

وی داستان رستم و سهراب را که به روایت عزیزالله خاکی 

پدر شهید حسن خاکی در این بخش آمد، در کتاب مردم و فردوسی آورده است.

 

 


نوشته شده در چهارشنبه 93/7/16ساعت 11:28 صبح توسط احمد فرهنگ| نظرات ( ) |

السلام علیک یا علی بن محمدالباقر!

 روز جمعه یازدهم مهرماه سال جاری 1319 سال است که در منطقه ی اردهال کاشان مراسم کربلایی بر پا می گردد و دوستداران اهل بیت علیهم السلام حماسه ی خونین فرزند بلافصل پنجمین امام همام شیعیان حضرت سلطان علی بن امام محمد باقر(ع) و یاران شهیدش را گرامی می دارند.برای آشنایی بیشتر علاقه مندان خلاصه ی شناسنامه ی آن بزرگوار تقدیم می گردد:

اسم:                                                            علی (کنیه: اباالحسن ،لقب:  طاهر )

پدر:                                                               محمد بن علی بن الحسین علیهماالسلام

مادر:                                                              ام ولد ( نام او زینب، لیلا، ام حکیمه )

اولاد:                                                              احمد و فاطمه

نوع مسؤولیت:                                               نایب خاص امام پنجم و ششم

سال اعزام به کاشان و فین:                          حدود 113هجری قمری

حاکم دوران اعزام:                                          هشام بن عبدالملک ( 105-125)

سال شهادت:                                                 27 جمادی الثانی سال 116 هجری قمری

چگونگی شهادت:                                          جدا شدن سر از بدن

قاتل:                                                              ارقم شامی ملعون

مقدار فاصله ی زمانی با کربلای حسینی:     حدود 55 سال

در ضمن تعداد یکصد تن از صحابه و یاران ایشان نیز که در این واقعه به شهادت رسیده اند، در سردابه ی جنب ضریح واقع در ایوان صفا قراردارند در سال 1313 هجری قمری دربالای این سردابه به وسیله ی اعتضاد الدوله حاکم وقت قم باز می شود و او یکصد تابوت را مشاهده می کند و اجساد یاران آن حضرت را می شمارد. بار دیگر در سال 1341 هجری شمسی دریچه ی بالای سردابه به امر فقیه اهل بیت علیهم السلام حضرت آیت الله مرعشی نجفی گشوده می شود و به امر ایشان چندین نفر از معتمدین وارد سردابه می شوند و گزارش اعتضادالدوله مورد تأیید قرار می گیرد. طبق گواهی مجدد آن ها صد تخته تابوت در ردیف های سه تا سه تا روی هم چیده شده بوده است و روی سه تای از آن ها باز و بدن ها تازه و سالم بوده است، بلکه فقط خشک شده و رنگ بدن به سبزی می زده است و در دیوار آخر سردابه سنگی نصب شده و روی آن نوشته شده: سید رکن الدین مسعود( به سال) 954.

شهید اردهال کاشان

مثنوی زیر سروده ی ذاکرالحسین « سید رضا راستگو»ست که اخیراً برای راقم این سطور ارسال نموده اند:

 

این جا بهشت خاک کاشان اردهال است

این جا تجلیــگاه یـــاران اردهال است

این جـا زمیــن اردهـال از جـان ببوسید

عطــر حسیـــن وکربــلا از آن ببوییـد

این جا مزارعاشقــان سیـنـه چـاک است

گل های پر پر گشته اندر زیر خاک است

این جا تمـــام سینه چاکان روسپیدنـد

ازحق ندای ارجعـــی وقتی شنیـدنـد

این جا نمــاز عشـق شور دیگـری داشت

موسی بن عمران بود وطور دیگری داشت

این جا تن سلطـــان علی شـد پــاره پــاره

زخم وجــراحاتــش فــزون شد از ستـاره

این جا بیــابــان بـــــود ودشت کربلا بود

سوز عطــش بــــود و نــوای نینوا بود

این جــا زدربنـد «رهــق*»خون گشته جاری

از کــوه ازنــاوه به پــا شــــد ســوگــواری

این جــا صــدای نـالــه زهــرا شنیــدنــد

گویی بــه دامــان وصــال خود رسیدند

این جا نهــال سبــز بــاقـــر را شکستنــــد

قلـــب امــام پنجمیــــن از کینــــه خستنــد

این جـا بـــه پیشـانی او تیــــر جفـا خــورد

برجبهه ی او نـه، بـه قلـب مصطفی خورد

این جـا نـه خواهـر بـود ونــه مـادر کنارش

زن های فین وخـــاوه گشته سـوگـــوارش

این جــا برایش اشک قـــالـی شــد روانه

قــالــی بــود یـــــادآورش درهــــر زمـانـه

این جــا زفـیـنیـن و زکاشـان تــا رسیـدنــد

بی سر تن سلـطـان عـلی آن لحظه دیدند

این جا فغان وناله ها در دشت وصحراست

روی زمیـن سلطان علی فرزند زهـراست

این جا همه با اشک ونــاله دم گــرفتنـد

درمـاتـم سلطـان علـی مـاتـم گـرفتنـد

این جـا به قـاب قوس اوادنـی رسیـدند

از ما رهــا گشتــه بــه اوحینا رسیدنـد

این جا به (مقـداد) از خدا لطف جلی شد

این مثنــوی تقـدیم بـر سلطان علـی شد.

* با اجازه جناب راستگو ، رسم الخط رهق را به جای رحق برگزیدیم زیرا در کتیبه ای که از عصر صفوی بر سردر ورودی مسجد تاریخی میرعماد کاشان قرار گرفته است، همین رسم الخط انتخاب شده است. رهق همان راه حق است که مد نظر اهالی می باشد و ارتباطی به مفاهیم غیر فارسی آن ندارد. در لغت نامه دهخدا، فرهنگ جغرافیایی ایران،کتاب تاریخ کاشان و پسوندهای شناسنامه ای مردم این سامان به همین شکل قابل دست یابی است. امیدوارم جناب راستگو این جسارت مارا عفو بفرمایند.جهت اطلاع کسانی که با توابع کاشان آشنایی ندارند یادآور می شود که رهق روستایی خوش آب و هوا و زیبا در نزدیکی مشهد اردهال و همسایه ارمک و کله(زادگاه کمال الملک غفاری نقاش معروف)می باشد.


نوشته شده در یکشنبه 93/7/6ساعت 8:57 صبح توسط احمد فرهنگ| نظرات ( ) |

 

خاطرات آقا بزرگ

آقابزرگ

آقا بزرگ ما ، عزیزالله خاکی پدر شهید حسن خاکی است. وقتی به منزل ما می آمد. هرجا بودیم خودمان را می رساندیم. آن موقع ما نمی دانستیم که آقا بزرگ مرشد عزیزالله روستاهای اراک و خمین به ویژه روستای روغنی است.

نفس گرمی داشت و همیشه برای ما کوچک ترها شعر و قصه می گفت همراه با لبخندی که لحظه ای از سیمای نورانی اش دور نمی شد . این لبخند سبب می شد تا چین و چروک اطراف چشم هایش بهتر دیده شود. من نیز همیشه قلم و کاغذم آماده بود تا نکته ای در ارتباط با فرهنگ عامیانه و فولکلوریک بگوید و بی معطلی ثبت دفتر نمایم. از 16 سالگی برای مرحوم سید ابوالقاسم انجوی شیرازی مدیر برنامه فرهنگ مردم رادیو ایران مطالب فولکلوریک می فرستادم. یکی از این نوشته ها پیش از انقلاب در کتاب فردوسی و مردم مرکز فرهنگ مردم به چاپ رسیده است. امیدوارم به زودی بتوانم این قصه را که به نقل از آقابزرگ تهیه کرده بودم در این وبلاگ بیاورم. سینه ی آقابزرگ گنجینه ی شعر و داستان بود.اشعار آقا بزرگ عاشقانه و عارفانه بود. یک عکس قشنگ از آقابزرگ داریم که در کسوت درویشی است. خیلی دوست داشتم که آن را به طور کامل در این وبلاگ قرار دهم، اما نگران آن بودم که مبادا به صوفی گری متهم شود و یادراویش سیاسی از آن سوء استفاده کنند . چون آقا بزرگ در منطقه ای زندگی می کرد که اهل دل فراوان بودند. انسان هایی که ارتباط خودشان را با خدا محکم و استوار کرده و زاهدانه زندگی می کردند. غالب مردم هم از کشکول و تبرزین و نمادهای بی رغبتی به دنیا در دکوراسیون منزلشان استفاده می کردندو این ربطی به متصوفه که امروز نیز بسیار سیاسی شده اند و دم سرانشان به انگلیس و آمریکا و سرویس های جاسوسی صهیونیستی وصل است ندارد.تعدادی از شعرهایی که آقابزرگ نقل کرده است و من یادداشت برداری کرده ام در این جا می آورم در گوشه ای نوشته ام که ایشان 87 ساله است:

معما:

(1)

ده بار بگفتمش که نُه یار مگیر

با هشت منشین، هفت دلدار مگیر

با شش به کرشمه باش و با پنج بجنگ

از چار و سه و دو بگذر، بیش از یک یارمگیر.

پاسخ آقا بزرگ این بود:

امت های گوناگونی هستند که مشرک هستند و قائل به بیش از یک خدا هستند. اما ما مسلمانان معتقد به خدای احد و واحد هستیم که شریکی ندارد و از پدر و مادری زاده نشده است و یار و یاوری نیز ندارد. یکتاست و بهترین غمخوار ماست.

(2)

مرجان لب لعل تو مرجان مرا قوت

یاقوت بُوَد نام لب لعل تو،یا،قوت

قربان وفاتم به وفاتم گذری کن

تا، بوت مگر بشنوم از رخنه ی تابوت.

جواب:

مرجان لب لعل تو یعنی؛ سرخی لب تو / مَر  جان مرا قوت یعنی؛ خوراک جان و روح من است / قربان وفاتم یعنی؛ قربانی وفای تو هستم / به وفاتم گذری کن  یعنی؛ از مرده و جنازه ی من دیداری داشته باش / تا بوت مگر بشنوم از رخنه ی تابوت یعنی؛ تا بوی تو را از روزنه ی تابوتم تشخیص دهم و جان دوباره ای پیدا کنم.

(3)

بیا جانا که من از تو جان می خواهم

 وز گمشده ی خویش نشان می خواهم

سر هرمصرع ، کلام و حرفی است

هرچه آن شد من همان می خواهم.

جواب: بوسه.

رباعیات:

(1)

دردا که روزگار به دردم نمی رسد

برگ خزان به چهره ی زردم نمی رسد

ای ساکنان گوشه ی میخانه همتی

رفتم چنان که باد به گردم نمی رسد

(2)

چنان به دیدن روی تو آرزومندم

که جز تو هیچ نخواهد دل از خداوندم

هزار تشنه جگر دارد آرزوی فرات

 به دیدن تو من همان قدر آرزومندم.

(3)

ای به ده روزه زر و زیور دنیا مغرور

 دل به دنیا زده و عاقبت افکنده به دور

 ریشخندی که زمانه با تو کرد غره مشو

کز دِماغ تو برون آورد این باد غرور.

(4)

دردا که از این دیار رفتم

با دوری درد یار رفتم

رفتم همه خاک ره به مژگان

با دیده ی اشکبار رفتم.

 


نوشته شده در شنبه 93/6/8ساعت 12:21 عصر توسط احمد فرهنگ| نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5      >