سرزمین سیب و سرب(1)
آغاز سفر
پنجمین تصویر از راست به چپ در این بنر شهید حسن خاکی است.
آفرین بر مردم شهید پرور طیب آباد که شهید حسن خاکی را فراموش نکرده اند. مقدمه: زادگاه پدری شهید حسن خاکی،روستای روغنی از توابع استان مرکزی و نزدیک شهر خمین است.در روغنی محلی است به نام دی اَمَد که قلعه ی درویش در آن جاست و جد اندر جد پدر شهید در آن جا می زیسته اند.عزیز الله بعد از حادثه ای که در زمان کارگری در شرکت ریل گذاری راه آهن سراسری در منطقه ی خمین برایش پیش می آید و منجر به شکستگی یک پایش می شود، از آن جا بیرون می آید و به مناقب خوانی و تعزیه گردانی می پردازد و راهی روستاها و شهرهای دیگر می شود.از جمله به روستای طیب آباد خمین می رود. ارباب آن جا ،از او خوشش می آید و از وی سؤال می کند که اهل کجا هستی؟می گوید هنوز زن نگرفته ام که بگویم کجایی هستم! ارباب می گوید که خوب ما در همین جا به شما زن می دهیم تا طیب آبادی بشوید.دختری که برایش در نظر می گیرند اهل وزوان اصفهان است که نزد خواهرش زندگی می کرده است.بدین ترتیب عزیزالله طیب آبادی می شود تا قضیه ی تقسیم اراضی رژیم پهلوی پیش می آید. سر موضوع واگذاری منزلی که در آن زندگی می کرده به فردی دیگر و در عوض آن،دادن خانه ای دیگر که مورد پسندش نبوده است، سخت دلگیر می شود و دست زن و فرزندانش را می گیرد و به طرف روغنی بر می گردد؛ البته به دستور ارباب، امنیه ها جلوی او را می گیرند و او سخت ایستادگی می کند و می گوید: من اختیار خانه را نداشتم، ولی اختیار زن و فرزندم را که دارم. دلم می خواهد به وطن موروثی ام بر گردم. به این ترتیب به روغنی برمی گردد. تا اینکه همسرش فوت می کند و در سن 82 سالگی با مادر حسن ازدواج می کند. شهیدحسن متولد روستای روغنی است.اما بارها به طیب آباد سفر کرده و روزهای متمادی در آن جا اقامت داشته و با اقوام و اهالی این روستاحشر و نشر و معاشرت کرده است و بسیاری از اهالی آن جا اقوام وی هستند. جالب آنکه اهالی طیب آباد حسن خاکی را شهید روستای خودشان می دانند.من نیز پیش از انقلاب به اتفاق برادر بزرگ شهیدسفری به این روستا داشتم؛ و یادداشت هایی را از مشاهداتم فراهم آوردم . به نظرم رسید برای دست یابی بیشتر به زیر بنای فکری و تربیتی و فرهنگی شهید این یادداشت ها را به صورت بخش بخش ، برای اولین بار درقالب سفرنامه سرزمین سیب و سرب در این وبلاگ به اشتراک بگذارم. از نقد و نظر علاقه مندان خوشحال می شوم. ششم مرداد 1357
ساک مسافرتی ام را پر از کتاب کردم و آن را محکم بستم.تعداد قابل توجهی از آن ها هدیه دوست هنرمندم صادق دامیاربود. آثاری از دکتر شریعتی وتعداد زیادی کتاب های مذهبی و انقلابی. چند روز قبل در خانه ی نمایش به دوستان تئاتری اعلام کرده بودم که عازم روستای طیب آباد خمین هستم واطلاع داده شده است که آن جا به کتاب و اقلام فرهنگی نیاز دارند. صبح زودبود که با مشهدی غلام رضا خاکی حرکت کردیم. دو نفری پیاده از کوچه روشن خودمان را به دفتر مسافربری اکسپورت رساندیم و نیم ساعتی نشستیم تا اتوبوس تهران پرشد ما مسافر قم بودیم.به همین خاطر هم کرایه ی تا قم را از ما گرفتند. درخیابان آذرقم نزدیک زیارت پیاده شدیم و بی معطلی سواراتوبوسی شدیم که به سوی خمین می رفت، از شهر دلیجان که می گذشتیم، مشهدی غلامرضا گفت بعضی از این رانندگان برای مزاح و شوخی با اهالی دلیجان این شعر را می خوانند: خوب و بد در تمام ایران است // بد بی خوب در دلیجان است. بعد هم از خاطرات روزگاری گفت که به عنوان شاگرد شوفر روی اتوبوس کار می کرده است و در شهرهای لرستان تا مشهد خراسان مسافر جا به جا کرده است . نیمروز بود که به شهرخمین رسیدیم. ناهار را در قهوه خانه ای صرف کردیم و ساعت دو و ربع بعد از ظهر با اتوبوسی قدیمی در بنگاه مسافربری ایران ، روانه ی طیب آباد شدیم. این روستا در 26 کیلومتری جنوب خمین قرار گرفته است. از شهر که بیرون زدیم ، ماشین وارد جاده ی خاکی و مالرو شد و پت پت کنان به راه خود ادامه داد. کلی قر و قمیش می آمد تا بتواند چند متری به جلو برود. وقتی از شیشه ی اتوبوس به عقب نگاه می کردی هیچ چیزی دیده نمی شد چون رد پای ماشین، همه جا را پر از گردوغبار می کرد. هر از چندگاهی نیز سنگریزه هایی به استقبالمان می آمد و محکم بر بدنه ماشین می خورد و مسافران چرتی را از جا می پراند.تنها اززاویه ی دید رو به رو بود که می شد دیدنی های جاده را رصد کرد. هرچند کیلومتر یک روستا، خودی نشان می داد و مسافری پیاده می شد. دشت های کنار جاده که در محاصره ی کوه های بلند قرار داشتند، همه مستعد کشاورزی بودند ولی خبری از کشت و کار نبود. به نظر می رسید منتظر آب کافی و نیروی کار باشند. اغلب مسافران اتوبوس روستایی بودند و تک و توک چهره هایی دیده می شد که جار می زد از شهر برای دیدار اقوام و آب و هوا خوری به طرف روستا آمده اند. در سکوتی سنگین که بر جمع سایه انداخته بود، یکی ازمسافران رادیو ضبط نو نوارخود را روشن کرد. سخنرانی وصیت نامه مرحوم شیخ احمد کافی بود. حجت الاسلام کافی به تازگی در یک سانحه ی رانندگی در جاده خراسان، به طرز مشکوکی کشته شده بود و ظن همگانی این بود که با دسیسه ی ساواک شاهنشاهی و در تصادف مصنوعی به قتل رسیده است؛ همان طور که پیش ازآن خبر شهادت مرحوم سید مصطفی فرزند ارشد امام خمینی - رضوان الله تعالی علیه- همه را شوکه کرده بود . مردم تردیدی نداشتند که این حوادث ناگوار ارتباطی با دسیسه های رژیم شاهنشاهی دارد. در طول یک ساعتی که در راه بودیم، این نوار یک سره خواند و صدای اعتراض کسی هم بلند نشد. سرانجام اتوبوس در یک سراشیبی قرار گرفت و به طرف پایین حرکت کرد. مشهدی غلامرضا آهسته گفت : این جا منطقه ی طیّب آباد است. روستای سرسبز و آبادی به نظرم آمد که درمیان تپه ها و کوه ها ی بلند محصور شده بود دشت هایی که درتیررس دید ما می آمدند، گندمزارهایی بود که آن ها را درو کرده بودند و درگوشه گوشه ی آن خرمنگاه برپا شده بود و مردانی غالباً مسن مشغول کار بودند .چنگک ها با نشاط تمام ، ساقه های گندم را زیر و رو می کردند و خرمن کوب ها روی آن ها به آرامی می لغزیدند ، گاهی نیزکشتزارهای نخود و لوبیا و عدس، در قاب چشم ما می نشست .وقتی از پل رودخانه ی کوچکی که آبی اندک درته آن جریان داشت عبور کردیم، به ردیف درختان سپیدار و صنوبر رسیدیم که در محاصره ی دیوارهای گبری قرار گرفته بودند و تک و توک خانه هایی با سقف های چوبی دیده می شد؛ سرانجام بعد از چند کوچه ی پیچ و واپیچ ، وارد میدانک ده شدیم.و صدای شاگرد شوفر بلند شد که: «آقایون ! خانوما! آخرشه پیاده شین ...»
وقتی گرد و غبار راه کمی آرام گرفت ما آخرین نفراتی بودیم که از اتوبوس پایین پریدیم. دو سه تا مغازه که بیشتر به درگاه ورودی خانه شباهت داشت، مرا مجذوب خود کرد. جلوی درگاه اول که دیوار بلندی نیز داشت، تعدادی هندوانه و خربزه و خیار و سبزی کنار هم چیده شده بود و بیشتر به مغازه ی بقالی می مانست و دو درگاه دیگر درهمان نزدیکی، نشان ازمغازه ی عطاری داشت چون گونی هایی کوچک و بزرگ در ردیف هم، بیرون و درون درگاه ها را رنگ و لعابی تجاری بخشیده بود.محو تماشا بودم که چندنفری به طرف ما هجوم آوردند و غلامرضا را در آغوش کشیدند و به زبان لری خوش و بش و رو بوسی کردند. بعد هم متوجه من شدند و کنجکاوانه مصافحه کردند.مشهدی غلامرضا که تعجب آن ها را دید مرا این گونه معرفی کرد: پسرهمسر دومم است . هر یک از آن ها اصرار داشت که ما را به خانه ی خود ببرد. ولی آقا غلامرضا قانعشان کرد که آقا وجیه الله اکبری برادر خانمش منتظراست . بعد از خدا حافظی ،به طرف منزل وجیه الله حرکت کردیم. از او پرسیدم : این جمع مهربان، کی بودند؟ گفت: همه فامیل بودند و اکثر اهالی این ده باهم به صورت سببی یا نسبی فامیل هستند. توی راه مگس هایی که از سرو کولم بالا می رفتند، رنجم می داد. اوه و پفی کردم و بلند گفتم: اینجا چه قدر مگس دارد؟ گفت: به خاطر پهن گاو است و بعد روی پشت بام ها و روی دیوارها و فضاهای باز کنار کوچه ها را نشانم داد و گفت این گرده هایی که می بینی همه پهن گاو است. تازه متوجه قطعات بیضی شکلی شدم که به طور منظم در گوشه و کنار روی هم چیده شده بودند و بوی آن شامه را آزار می داد گفتم این ها را چه طوری درست می کنند و به چه دردی می خورد؟ جواب داد : تاپاله گاو را وقتی که هنوز تازه است، روی هم می ریزند و با بیل یا دست به شکل بیضی در می آورند و زیر آفتاب می چینند تا خشک شود و در ضمن این طوری بوی بد آن هم کمترمی شود. در زمستان از این پهن ها برای سوخت اجاق و تنور و منقل کرسی استفاده می کنند . ارزش حرارتی و اقتصادی خوبی هم دارد چون نسبت به چوب و ذغال ارزان تر و بهتر است. تازه ! این طوری فضولات گاو هم جمع می شود.
وقتی به منزل وجیه الله رسیدیم، از دیدن ما خیلی خوشحال شدند. چیزی نگذشت که صدیقه خانم همسرآقا وجیه الله با کمک فرزندانش عبدالله و ماه سلطان و کبری سفره شام را پهن کردند و بعداز آن تا نیمه های شب به آجیل خوری وگپ و گفت گذشت.مادر خانم غلامرضا هم بود که او را بی بی صدا می کردند و کمتر حرف می زد وبیشتر گوش می داد و کاری هم به کار کسی نداشت.