سرزمین سیب و سرب (3) زبان و فرهنگ مردم طیب آباد هشتم مرداد1357 صبح اول وقت مجید رستمی منزل آقا وجیه الله آمد و از طرف پدر و مادرش ما را برای ناهار دعوت کرد. زیاد نماند و عذر خواهی کرد و رفت. مشهدی غلامرضا گفت حالا که تا ظهرفرصت داریم، برویم و در روستا گشتی بزنیم . اول جایی که رفتیم، امامزاده حسن بود که از نوادگان امام موسی بن جعفر علیه السلام است. کسانی که در زیارت بودند، می گفتند نسب این امامزاده با چهار پشت به امام زین العابدین علیه السلام می رسد. بنای امام زاده مربوط به دوره ایلخانی است. ساختمان بقعه ترکیبی ازدو فضا است: یک فضای مربع مستطیل و یک فضای هشتی در کنار آن که گنبدی مخروطی بر فراز هشتی قرار گرفته است. در زیارت با سیدی نورانی مواجه شدیم که آقا غلامرضا اسمش را توی دفترم این گونه نوشت: آقای مشهدی کربلایی حاج سید عبدالمطلب . گوشه ای نشستیم و گپ زدیم . هنگامی که می خواستیم بلند شویم و برویم؛ دفترم را گرفت و این اشعار را در آن نوشت: دلا این عالم فانی به یک ارزن نمی ارزد به دنیا آمدن، بر زحمت رفتن نمی ارزد اگر صد سال در عالم تو شهد زندگی نوشی به آن یک ساعتِ تلخیِ جان کندن نمی ارزد جوانان همه عالم اگر گردند قربانی به خون غلتیدن قد علی اکبر نمی ارزد اگر دریای عمان هم همه شیر و شکر گردد به آن لعل لب خشک علی اصغر نمی ارزد. هنگام بیرون آمدن ازبقعه، این یادگاری روی یکی از دیوارها ، توجهم را جلب کرد: نباشد آن زمان کز من نشانه / اثر ماند ز بعدم جاودانه.
بعد به قلعه سادات رفتیم که رو به روی زیارت قرار داشت. آقا یدالله و بهجت خانم همسرش و فرهاد پسرش و قمرآغا و عزیزه آغا دخترانش آن جا زندگی می کردند.از دیدن ما خیلی خوشحال شدند. رو به روی قلعه سادات تپه ای بود، و چند خانه در دامنه آن خودنمایی می کرد، آهسته آهسته بالا رفتیم تا به خانه ی آقا قدیر رسیدیم .مشهدی غلامرضا را که دیدند گل از گلشان شکفت، همسر و دو فرزندش از ما پذیرایی کردند. عبوری و سرپایی با برادر آقا قدیر نیز که همسایه اشان بود، سلام و احوال کردیم. گورستان طیب آباد در همان دامنه ی کوه بود،به زیارت قبورنیز رفتیم.بعد از فاتحه خوانی وارد کوچه ای شدیم که به رودخانه ختم می شد. خانه های آقا مراد برادرزن (همسر اول) آقا غلامرضا و عمه ی علی محمدی و عشق علی یکی ازعطار های ده نزدیک رودخانه بود. اول منزل آقا مراد رمضانی رفتیم. با این بیت از ما استقبال کرد: شد منور از قدوم میهمان کاشانه ام / خانه ام فانوس و مهمان شمع و من پروانه ام. آقا مراد،مشهدی غلامرضا را در آغوش کشید و گفت: غلامرضا، گل بی قضا عمه علی محمدی هم منزل آقا مراد آمد. وقتی شوق و علاقه ام را به ثبت فرهنگ مردم دیدند، دست به دست هم دادند و کمک کردند تا من تعدادی واژه و اصطلاح محلی را ثبت کنم.
لهجه محلی طیب آباد شیرین و دلنشین است. به سبب همجواری با استان لرستان، واژگان و اصطلاحات لری درآن فراوان است . ویژگی های خاص این لهجه را می توان به شکل زیرطبقه بندی کرد : الف - مصوت بلند« او »را به «ای » و صامت واو را به یاء تبدیل می کنند. به دوربین عکاسی می گویند: دیربین عکاسی. / به جوجه می گویند: جیجه / به کوچه می گویند: کیچه / به تنورمی گویند: تَنیر / به پول می گویند پیل / غربال = غَلبیر/ طول = طیل / مویِ سر=میی کَلّه / شوهر= شی یَر. ب - حرف ب ساکن آخرواژه را به واو ساکن تبدیل می کنند: مثلاً: آب = اِو / خواب = خِو / شب = شِو / آسیاب = اَسیِو / آفتاب = اَفتو/ شب در= شِودر. ج - جای حروف ثقیل و سنگین کلمه را جابه جا یا به حرف قریب المخرج تبدیل می کنند: قفل = قلف / سطل = سلط / نفرین = نُرفین/ ضبط=زَفت / بقچه = بُخچَه ( پارچه ایی که در آن لباس می گذارند) / زبان = زوان / کُرک=کُلک / تلمبه = تُرُمَه / سمباده = سماتَه / من = مو / طناب + طناف. د- به واژگانی که حرف ابتدا به ساکن دارند، الف می افزایند یا بهتر بگوییم همان شکل قدیمی کلمه را به کار می برند: به شکستن می گویند: اِشکِستن / به شناختن می گویند: اِشناختن / به شکافتن می گویند: اِشکافتَن / به شنیدن می گویند: اِشنفتن . ه - برای تسهیل در تلفظ، بعضی حروف را حذف می کنند. مثلاً: گرسنه = گُسنَه / دهان = دان / ریختن = رِختَن / گندم = گنُم / دزد = دز و - با حذف و اضافه و تبدیل ، تغییراتی در واژه ایجاد می کنند تا راحت تر و سریع تر تلفظ گردد : این طرف = ایلا / آن طرف = اولا / مورچه = موروچانَه / حمام = حاموم / قابلمه = قابلامَه / طعم = طام / پشت بام=بون / پیراهن = پیرَن / خوابیدن = خفتیدن / بخواب = بِخُفت / دِرفش=دِرِوش / گنبد=گُمَز / تلمبه = تُرُمَه/ سبز = سِوز / کَبک = کِوک /جویدن = جالیدن.
در منزل دایی مراد موفق به ثبت واژگان زیر شدم : کّسامی یعنی عزیزمی ، عزیز من هستی./جِقِلِه یعنی کودک 8 یا 9 ساله. دایی زا یعنی دختر دایی یا پسر دایی./خاله زا یعنی دختر خاله یا پسر خاله./عمّه زا یعنی پسر عمه یا دختر عمه./عمو زا یعنی پسر عمو یا دختر عمو./پیشه زا / پیش زا یعنی ناپسری. خَسیره یعنی مادر زن./آجی یا دَدَ یعنی خواهر بزرگ. بِرار یعنی برادر. که داشی و دادا و کا کا هم گفته می شود./خُوار یعنی خواهر. هُمریش یعنی باجناق./آمُخته یعنی مأنوس و دوست داشتنی. بی بی یعنی مادرِ مادر،مادربزرگ./ننه آقا یعنی مادرِ پدر، مادربزرگ. بعداز آن به در خانه ی عشق علی رفتیم. نبود.گفتند مغازه است. داخل نرفتیم و راهی میدانگاه ورودی طیب آباد شدیم. در وسط راه با صفر شاه قلی برخورد کردیم . یک دوبیتی حاصل این دیدارعبوری بود: زمانه بین چه زار و مُفلّسُم کرد طلا بیدم(بودم) به مانند مِسُم کرد قبای نو ندارم که بپوشم قبای کهنه خار مجلِسُم کرد. طرف راست میدان ده کوچه ای بود که یک عطاری داشت وعشق علی آن را اداره می کرد . به مغازه اش رفتیم و بعد از سلام و احوال، مشغول گپ و گفت شدیم. مشتری ها نیز می آمدند و می رفتند.من نیز فرصت را غنیمت شمرده یادداشت برمی داشتم : قیسر شدن یعنی از سرما تلف شدن، منجمد شدن ( سُدِّه کردن). وِلِمان دِه یعنی رهایمان کن. بَل تا بیام یعنی صبر کن تا بیایم . جونَه مرگ شی یعنی الهی که جوان مرگ بشوی. خدا کند خیرات بمیری یعنی الهی بمیری. / به نفرین هم نُرفین می گویند. خدا کند ناخوشی بگیری یعنی الهی بیمار بشوی. زَرَت ویسه یعنی الهی زهره ترک بشوی. قبض کنی یعنی آپاندیست بگیری و قبض روح بشوی. آی کولِه مَرجان یعنی آهای ابن ملجم ! ( قاتل امیرالمؤمنین علی علیه السلام). بیا تِک من / بیا پِنا من یعنی بیا کنارمن / بیا بغل من. چِواشَه یعنی لنگه به لنگه ، تا به تا. گندم زِوِردَه یعنی خوشه گندم تازه که روی آتش می گیرند . سووال یعنی برگ و باش خشک شده ی گندم . دِرا سَرا یعنی از خانه بیرون بیا . طیلش نده یعنی طولش نده. توفیری نداره یعنی تفاوتی نمی کند. اُو از بالا تُکه می کنه یعنی آب از بالا چِکه می کند. طرف شِر شُدَه یعنی فلانی دست پاچه شده است. خودته زفت کن یعنی خودت را جمع و جور کن. مقداری بالاتر ازعطاری عشق علی، کوچه پزشک دهکده بود و خانواده میرزا محمد محمدی از اقوام نیز در همسایگی اش قرار داشت. شرکت تعاونی روستا هم کمی بالاتر از مطب و منزل دکتر قرار داشت.میرزامحمد با غلامرضا نسبت فامیلی داشت. دو مغازه عطاری نزدیک به هم، رو به روی میدانگاه بود که یکی از آن ها را جوان یکدستی اداره می کرد و دیگری متعلق به موسی رضا رستمی بود.در کوچه ی مسجد نیز عطاری دیگری وجود داشت که دامادهای کدخدا آن را می گرداندند. ادامه دارد... سرزمین سیب و سرب (2) در خانه ی کدخدا هفتم مرداد1357 بعد از صرف صبحانه که شامل نان تازه ی محلی و شیر و خامه و پنیربود. مشغول کار طراحی از مناظر زیبای طیب آبادشدم. دست کم می توانستم جای خالی دوربین برادرم را پرکنم. برادرم بنا به دلایلی حاضر نشد دوربین عکاسی اش را بدهد. با من مشکلی نداشت با مشهدی غلامرضا مشکل داشت. ساعت9صبح به طرف خانه ی کدخدا رفتیم. روبه روی مسجدی که جلوی راهمان بود دومغازه بود یکی قصابی که کرمعلی محمدی در آن کار می کرد و دیگری یک عطاری که دامادهای کدخدا آن را می گرداندند. مشهدی غلامرضا با همه حال و احوال و روبوسی کرد. بعد از تعارفات معمول در خانه کدخدا را زدیم. حیاط و سرایی دو اشکوبه داشت. ما را به طبقه ی بالا راهنمایی کردند و جایی نشاندند که در قدیم به آن سبزه میدان می گفتند زیرا مناظر اطراف خانه و تمامی روستا در تیررس دید بودند. از دیدار ما خوشحال شدند. وقتی نشستیم ؛ از احوالات مشهدی غلامرضا و خانواده اش پرسیدند و درباره ی کسب و کارش در کاشان سؤال کردند. وی با اشاره به ازدواج مجدد و اداره ی دو خانواده به معرفی من پرداخت .
مرحوم غلامرضا برادر بزرگ شهید حسن خاکی، راهنمای سفر گفتنی است که قاعده ی کار آقا غلامرضا این بود که کمی بزرگ نمایی کند .من این رویه را نمی پسندیدم .چون ایشان امتیازاتی داشت که همان برای تثبیت و تأیید توانمندی هایش کفایت می کرد . او دنیا دیده و مدیر بود. برای نمونه وقتی به استخدام کارخانه مخمل و حریر کاشان درآمد خیلی زود از جایگاه کارگر ساده به مقام سر بافندگی رسید.با اینکه تا کلاس ششم ابتدایی بیشتر درس نخوانده بود معلومات عمومی خوبی داشت.یک روز از من خواست تا او را در نوشتن یک یادداشت با عنوان وظایف یک سربافنده کمک کنم . وقتی کار آماده شد باز این خودش بود که در ویرایش آن دخالت کرد. همین یادداشت او را به سربافندگی ارتقا داد.حافظه بسیار خوبی داشت. با خانواده و دیگران با حسن خلق رفتارمی کرد. با وجود آنکه برای من در حکم ناپدری بود،ولی همیشه با لفظ «آقا جون» صدایش می کردم. البته رابطه ی برادرم با ناپدری خوب نبود، چون یک روز در اوج عصبانیت مشتی حواله صورت داداش کرده بود و بینی اش را شکسته بود به طوری که هر از چندگاهی با اشاره کوچک هرچیزی خون فواره می زد.
ارتباط عاطفی خوب میان من و مشهدی غلامرضا برای کدخدا و خانواده اش جالب بود. در فرصتی که برای پذیرایی پیش آمد، آقا غلامرضا دختر کدخدا را که با من تناسب سنی داشت ، نشان داد و گفت ببین اگر ازش خوشت می آید همین جا برایت خواستگاری کنم.دختر کدخدا بر و روی قشنگی داشت و خوش زبان و زبل و زرنگ بود ولی از یک پا مشکل داشت و هنگام راه رفتن می لنگید، در یک لحظه حساب یک عمر زندگی را کردم و دیدم اهلیت آن را ندارم تا در زندگی یار و یاور او باشم و احیاناً با عوارض این نقص طبیعی که خود او هیچ نقشی در آن نداشته است، کنار بیایم . خودم را به کوچه علی چپ زدم و مسیر بحث را عوض کردم و گفتم این انگوری را که برای ما آورده اند، چه نام دارد؟ گفت: انگور کشمشی . چون بی دانه است و از آن کشمش سبزتهیه می شود، انگورش هم دو رنگ است: سرخ و سفید..فوری قلم و کاغذی بیرون آوردم و یادداشت کردم. این کار همه را تشویق کرد که انواع انگور منطقه را با دقت به من معرفی کنند اول هم گفتند ما به انگور ، « اَنگیر» می گوییم : عسکری : بی دانه است که برای کشمش سبز به کار می رود. تیرمه ای : این هم بی دانه است و برای کشمش سبز به کار می رود. فَرخِی : دانه دار است برای کشمش سرخ که از آفتاب استفاده می شود تا خشک شود. شانی سیا : به انگور سیاه گفته می شود. صاحبی : به انگور سرخ رنگ دانه دار و درشت گفته می شود. ریش بابا : سفید رنگ و درشت و دراز است که به آن انگور شیرازی هم می گویند. امام رضایی : دانه دار و درشت و نیمه سرخ است.
لَعل : دو گونه است به رنگ سرخ و سفید که هردونوع درشت و دانه دار است. کوله ای:انگوری است درشت و دانه دار و سفید رنگ که برای تهیه شیره مورد استفاده قرار می گیرد. سبز اصفهانی : این هم درشت و دانه دار و سفید رنگ است که برای شیره گیری استفاده می شود. انگور سفیده : خیلی درشت و سفید رنگ و دانه دار است که این هم در شیره گرفتن مورد استفاده قرار می گیرد. غُربَتی : به رنگ مشکی است و دانه دار و درشت است و در گرفتن شیره استفاده می شود. خلیلی : به انگور پیش رس گفته می شود که درشت و دراز است و رنگی سفید دارد. یاقوتی : انگوری است سرخ رنگ که دانه هایش ریز است. پیش رسی سفید : رنگ سفیدی دارد با دانه های متوسط که زودتر از بقیه انگورها می رسد. جوجه خروسی : انگوری است ریز و آبدار با پوستی نازک و سفید رنگ که مخصوص شیره کشی است.
در مجموع تعداد هفده نوع انگور طیب آباد معرفی شد. هنوز ظهر نشده بود که برخاستیم و از مهمان نوازی آن ها تشکر کردیم و به طرف منزل وجیه الله راه افتادیم. وقتی سفره ی ناهار را پهن می کردند، عبدالله پسرشان را فرستادند تا همسایه اشان خانواده قدمی را برای صرف ناهار دعوت کند. سه نفر آمدند جوانی خوش برخورد به نام عباس و پدر و مادرش که پا به سن گذاشته بودند. همه به هم معرفی شدیم و سر سفره نشستیم. بعد از ناهاربزرگ ترها مشغول صحبت شدند و عباس قدمی مرا به منزلشان دعوت کرد تا در آن جا دراز بکشیم و گپ بزنیم. پذیرفتم. منزل وجیه الله و عباس چسبیده به هم بود و در یک کوچه ی باریک قرار داشت؛ البته همسایه دیگری هم داشتند به نام جمیله خانم و شوهرش که می گفتند به تازگی برای کار به تهران رفته اند.روبه روی آن ها منزل آقای محمدی بود. درباره ی خانواده محمدی پس از این صحبت خواهیم کرد. به هر حال به اتاق بالایی منزل عباس قدمی معروف به عباس سبیل رفتیم ، پنجره این اتاق رو به حیاط خانه ی وجیه الله بود. اتفاقاً عباس پنجره را باز گذاشت تا اگر صدایمان کردند، بشنویم.تازه نشسته بودیم که مجید رستمی هم رسید. خودش می گفت اسم شناسنامه ایش محمد حسین است. مجید برای باز کردن سر صحبت، درباره ی نسبت فامیلی اش با مشهدی غلامرضا و ارتباطات فامیلی روستا حرف زد و در ادامه گفت که پدرش موسی رضا صاحب یکی از عطاری های میدانگاه ورودی طیب آباد است.نیم ساعتی که گذشت، کم کم صحبت ها رنگ و بوی سیاسی گرفت. من آن چه در باره ی خیانت ها و جنایت های رژیم شاه و ساواک و وابستگی حکومت به آمریکا و اسراییل می دانستم تعریف کردم و آن ها هم از ظلم و ستم هایی که بر روستاییان به خصوص بر مردم لکان و حسین آباد رفته بود، صحبت کردند.هنگامی که نامی ازقائد عظیم الشأن حضرت امام خمینی (ره) به میان آمد با افتخار از ایشان یاد کردند، جالب آن که امام را انحصاراً از خودشان می دانستند چون ایشان اهل خمین بود.
عباس قدمی پشت سرهم سیگار می کشید و این برای من عجیب بود. او برای داغ کردن مباحث سیاسی، ضبط صوتشان را روشن کرد و دو ترانه از داریوش گذاشت و شروع کرد به تحلیل اشعار آن. خیلی تلاش کرد تا داریوش خواننده را به عنوان یک انقلابی مبارز معرفی کند. مثلاً می گفت : بوی گندم مال من /هرچی که دارم مال تو/ یه وجب خاک مال من/ هرچی می کارم مال تو / اهل طاعونی این قبیله ی مشرقی ام/ تویی آن مسافر شیشه ی شهر فرنگ/... اشاره به این دارد که هرچه ما می کاریم و تولید می کنیم، اجنبی ها غارت می کنند. یا در شعر: حالا، حالا، حالا، حالامن موندم و این ویرونه ها / پرخشم و کینه ی دیوونه ها / من زخمی، من خسته، من پاک / می نویسم آخرین حرفو رو خاک / کی میاد دست توی دستم بذاره / تا بسازیم خونه مونو دوباره ... اشاره به وطن ویران شده ایران دارد که لازم است همه با اتحاد و جدیت به آبادانی آن بپردازند. به عباس گفتم چنانچه بتوان از این ترانه ها برداشت سیاسی کرد باز هم خوب است و نشان می دهدکه هیچ کس حتی مزقونچی ها از رژیم شاه راضی نیستند. عباس قدمی به شعر خیلی علاقه داشت ، چند تا شعرخواند که یادداشت کردم: طلا بیدم(بودم) طلای غَمبَرانه شدم غرّاضه ی عهد و زمانه طبیبان بهر روزی خلق را مهجور می خواهند گدایان بهر روزی طفل خود را کور می خواهند تمام مرده شوران دلخوشند از مردن مردم بنازم مطربان را خلق را مسرور می خواهند بنازم باریکلاّ مرحبا بر تو مطرب. غروب آفتاب که شد به مجید گفتم یک ساک کتاب های مذهبی و انقلابی آورده ام که منزل آقا وجیه الله است، برویم که تحویل شما بدهم تا در اختیار افراد علاقه بگذارید. وقتی بیرون آمدیم، توی راه از او پرسیدم که چرا عباس این قدرمضطرب است و سیگار می کشد؟ آهسته گفت: متأسفانه دوستان ناباب معتادش کرده اندو خودش از این مسأله خیلی رنج می برد ؛ متأسفانه اعتیاد بد منجلابی است. مجید کتاب ها را که دید، خوشحال شد و همان جا نشست و آن ها را ورق زد و بررسی کرد .مقداری نیز گپ و گفت فرهنگی راه انداختیم. وقتی که سفره شام پهن می شد، عذر خواهی کرد و بلند شد و با وجود اصرار میزبان برای صرف شام، نماند و خدا حافظی کرد و رفت. سرزمین سیب و سرب(1)
آغاز سفر
پنجمین تصویر از راست به چپ در این بنر شهید حسن خاکی است.
آفرین بر مردم شهید پرور طیب آباد که شهید حسن خاکی را فراموش نکرده اند. مقدمه: زادگاه پدری شهید حسن خاکی،روستای روغنی از توابع استان مرکزی و نزدیک شهر خمین است.در روغنی محلی است به نام دی اَمَد که قلعه ی درویش در آن جاست و جد اندر جد پدر شهید در آن جا می زیسته اند.عزیز الله بعد از حادثه ای که در زمان کارگری در شرکت ریل گذاری راه آهن سراسری در منطقه ی خمین برایش پیش می آید و منجر به شکستگی یک پایش می شود، از آن جا بیرون می آید و به مناقب خوانی و تعزیه گردانی می پردازد و راهی روستاها و شهرهای دیگر می شود.از جمله به روستای طیب آباد خمین می رود. ارباب آن جا ،از او خوشش می آید و از وی سؤال می کند که اهل کجا هستی؟می گوید هنوز زن نگرفته ام که بگویم کجایی هستم! ارباب می گوید که خوب ما در همین جا به شما زن می دهیم تا طیب آبادی بشوید.دختری که برایش در نظر می گیرند اهل وزوان اصفهان است که نزد خواهرش زندگی می کرده است.بدین ترتیب عزیزالله طیب آبادی می شود تا قضیه ی تقسیم اراضی رژیم پهلوی پیش می آید. سر موضوع واگذاری منزلی که در آن زندگی می کرده به فردی دیگر و در عوض آن،دادن خانه ای دیگر که مورد پسندش نبوده است، سخت دلگیر می شود و دست زن و فرزندانش را می گیرد و به طرف روغنی بر می گردد؛ البته به دستور ارباب، امنیه ها جلوی او را می گیرند و او سخت ایستادگی می کند و می گوید: من اختیار خانه را نداشتم، ولی اختیار زن و فرزندم را که دارم. دلم می خواهد به وطن موروثی ام بر گردم. به این ترتیب به روغنی برمی گردد. تا اینکه همسرش فوت می کند و در سن 82 سالگی با مادر حسن ازدواج می کند. شهیدحسن متولد روستای روغنی است.اما بارها به طیب آباد سفر کرده و روزهای متمادی در آن جا اقامت داشته و با اقوام و اهالی این روستاحشر و نشر و معاشرت کرده است و بسیاری از اهالی آن جا اقوام وی هستند. جالب آنکه اهالی طیب آباد حسن خاکی را شهید روستای خودشان می دانند.من نیز پیش از انقلاب به اتفاق برادر بزرگ شهیدسفری به این روستا داشتم؛ و یادداشت هایی را از مشاهداتم فراهم آوردم . به نظرم رسید برای دست یابی بیشتر به زیر بنای فکری و تربیتی و فرهنگی شهید این یادداشت ها را به صورت بخش بخش ، برای اولین بار درقالب سفرنامه سرزمین سیب و سرب در این وبلاگ به اشتراک بگذارم. از نقد و نظر علاقه مندان خوشحال می شوم. ششم مرداد 1357
ساک مسافرتی ام را پر از کتاب کردم و آن را محکم بستم.تعداد قابل توجهی از آن ها هدیه دوست هنرمندم صادق دامیاربود. آثاری از دکتر شریعتی وتعداد زیادی کتاب های مذهبی و انقلابی. چند روز قبل در خانه ی نمایش به دوستان تئاتری اعلام کرده بودم که عازم روستای طیب آباد خمین هستم واطلاع داده شده است که آن جا به کتاب و اقلام فرهنگی نیاز دارند. صبح زودبود که با مشهدی غلام رضا خاکی حرکت کردیم. دو نفری پیاده از کوچه روشن خودمان را به دفتر مسافربری اکسپورت رساندیم و نیم ساعتی نشستیم تا اتوبوس تهران پرشد ما مسافر قم بودیم.به همین خاطر هم کرایه ی تا قم را از ما گرفتند. درخیابان آذرقم نزدیک زیارت پیاده شدیم و بی معطلی سواراتوبوسی شدیم که به سوی خمین می رفت، از شهر دلیجان که می گذشتیم، مشهدی غلامرضا گفت بعضی از این رانندگان برای مزاح و شوخی با اهالی دلیجان این شعر را می خوانند: خوب و بد در تمام ایران است // بد بی خوب در دلیجان است. بعد هم از خاطرات روزگاری گفت که به عنوان شاگرد شوفر روی اتوبوس کار می کرده است و در شهرهای لرستان تا مشهد خراسان مسافر جا به جا کرده است . نیمروز بود که به شهرخمین رسیدیم. ناهار را در قهوه خانه ای صرف کردیم و ساعت دو و ربع بعد از ظهر با اتوبوسی قدیمی در بنگاه مسافربری ایران ، روانه ی طیب آباد شدیم. این روستا در 26 کیلومتری جنوب خمین قرار گرفته است. از شهر که بیرون زدیم ، ماشین وارد جاده ی خاکی و مالرو شد و پت پت کنان به راه خود ادامه داد. کلی قر و قمیش می آمد تا بتواند چند متری به جلو برود. وقتی از شیشه ی اتوبوس به عقب نگاه می کردی هیچ چیزی دیده نمی شد چون رد پای ماشین، همه جا را پر از گردوغبار می کرد. هر از چندگاهی نیز سنگریزه هایی به استقبالمان می آمد و محکم بر بدنه ماشین می خورد و مسافران چرتی را از جا می پراند.تنها اززاویه ی دید رو به رو بود که می شد دیدنی های جاده را رصد کرد. هرچند کیلومتر یک روستا، خودی نشان می داد و مسافری پیاده می شد. دشت های کنار جاده که در محاصره ی کوه های بلند قرار داشتند، همه مستعد کشاورزی بودند ولی خبری از کشت و کار نبود. به نظر می رسید منتظر آب کافی و نیروی کار باشند. اغلب مسافران اتوبوس روستایی بودند و تک و توک چهره هایی دیده می شد که جار می زد از شهر برای دیدار اقوام و آب و هوا خوری به طرف روستا آمده اند. در سکوتی سنگین که بر جمع سایه انداخته بود، یکی ازمسافران رادیو ضبط نو نوارخود را روشن کرد. سخنرانی وصیت نامه مرحوم شیخ احمد کافی بود. حجت الاسلام کافی به تازگی در یک سانحه ی رانندگی در جاده خراسان، به طرز مشکوکی کشته شده بود و ظن همگانی این بود که با دسیسه ی ساواک شاهنشاهی و در تصادف مصنوعی به قتل رسیده است؛ همان طور که پیش ازآن خبر شهادت مرحوم سید مصطفی فرزند ارشد امام خمینی - رضوان الله تعالی علیه- همه را شوکه کرده بود . مردم تردیدی نداشتند که این حوادث ناگوار ارتباطی با دسیسه های رژیم شاهنشاهی دارد. در طول یک ساعتی که در راه بودیم، این نوار یک سره خواند و صدای اعتراض کسی هم بلند نشد. سرانجام اتوبوس در یک سراشیبی قرار گرفت و به طرف پایین حرکت کرد. مشهدی غلامرضا آهسته گفت : این جا منطقه ی طیّب آباد است. روستای سرسبز و آبادی به نظرم آمد که درمیان تپه ها و کوه ها ی بلند محصور شده بود دشت هایی که درتیررس دید ما می آمدند، گندمزارهایی بود که آن ها را درو کرده بودند و درگوشه گوشه ی آن خرمنگاه برپا شده بود و مردانی غالباً مسن مشغول کار بودند .چنگک ها با نشاط تمام ، ساقه های گندم را زیر و رو می کردند و خرمن کوب ها روی آن ها به آرامی می لغزیدند ، گاهی نیزکشتزارهای نخود و لوبیا و عدس، در قاب چشم ما می نشست .وقتی از پل رودخانه ی کوچکی که آبی اندک درته آن جریان داشت عبور کردیم، به ردیف درختان سپیدار و صنوبر رسیدیم که در محاصره ی دیوارهای گبری قرار گرفته بودند و تک و توک خانه هایی با سقف های چوبی دیده می شد؛ سرانجام بعد از چند کوچه ی پیچ و واپیچ ، وارد میدانک ده شدیم.و صدای شاگرد شوفر بلند شد که: «آقایون ! خانوما! آخرشه پیاده شین ...»
وقتی گرد و غبار راه کمی آرام گرفت ما آخرین نفراتی بودیم که از اتوبوس پایین پریدیم. دو سه تا مغازه که بیشتر به درگاه ورودی خانه شباهت داشت، مرا مجذوب خود کرد. جلوی درگاه اول که دیوار بلندی نیز داشت، تعدادی هندوانه و خربزه و خیار و سبزی کنار هم چیده شده بود و بیشتر به مغازه ی بقالی می مانست و دو درگاه دیگر درهمان نزدیکی، نشان ازمغازه ی عطاری داشت چون گونی هایی کوچک و بزرگ در ردیف هم، بیرون و درون درگاه ها را رنگ و لعابی تجاری بخشیده بود.محو تماشا بودم که چندنفری به طرف ما هجوم آوردند و غلامرضا را در آغوش کشیدند و به زبان لری خوش و بش و رو بوسی کردند. بعد هم متوجه من شدند و کنجکاوانه مصافحه کردند.مشهدی غلامرضا که تعجب آن ها را دید مرا این گونه معرفی کرد: پسرهمسر دومم است . هر یک از آن ها اصرار داشت که ما را به خانه ی خود ببرد. ولی آقا غلامرضا قانعشان کرد که آقا وجیه الله اکبری برادر خانمش منتظراست . بعد از خدا حافظی ،به طرف منزل وجیه الله حرکت کردیم. از او پرسیدم : این جمع مهربان، کی بودند؟ گفت: همه فامیل بودند و اکثر اهالی این ده باهم به صورت سببی یا نسبی فامیل هستند. توی راه مگس هایی که از سرو کولم بالا می رفتند، رنجم می داد. اوه و پفی کردم و بلند گفتم: اینجا چه قدر مگس دارد؟ گفت: به خاطر پهن گاو است و بعد روی پشت بام ها و روی دیوارها و فضاهای باز کنار کوچه ها را نشانم داد و گفت این گرده هایی که می بینی همه پهن گاو است. تازه متوجه قطعات بیضی شکلی شدم که به طور منظم در گوشه و کنار روی هم چیده شده بودند و بوی آن شامه را آزار می داد گفتم این ها را چه طوری درست می کنند و به چه دردی می خورد؟ جواب داد : تاپاله گاو را وقتی که هنوز تازه است، روی هم می ریزند و با بیل یا دست به شکل بیضی در می آورند و زیر آفتاب می چینند تا خشک شود و در ضمن این طوری بوی بد آن هم کمترمی شود. در زمستان از این پهن ها برای سوخت اجاق و تنور و منقل کرسی استفاده می کنند . ارزش حرارتی و اقتصادی خوبی هم دارد چون نسبت به چوب و ذغال ارزان تر و بهتر است. تازه ! این طوری فضولات گاو هم جمع می شود.
وقتی به منزل وجیه الله رسیدیم، از دیدن ما خیلی خوشحال شدند. چیزی نگذشت که صدیقه خانم همسرآقا وجیه الله با کمک فرزندانش عبدالله و ماه سلطان و کبری سفره شام را پهن کردند و بعداز آن تا نیمه های شب به آجیل خوری وگپ و گفت گذشت.مادر خانم غلامرضا هم بود که او را بی بی صدا می کردند و کمتر حرف می زد وبیشتر گوش می داد و کاری هم به کار کسی نداشت. پدر شهید حسن خاکی مرشدعزیز الله پدر شهید حسن خاکی، تنها به روستای روغنی تعلق نداشت بلکه متعلق به همه ی روستاهای شهرستان خمین بود زیرا کارش تبلیغ معنویت و روحانیت بود و این وظیفه ی سنگینی بود که او را وادار می کرد، به مناطق گوناگونی سربزند و ذاکر اهل بیت اطهار علیهم السلام باشد. عزیز الله اهل قلعه درویش روستای روغنی از توابع استان مرکزی بود. ابتدا به کار کشاورزی اشتغال داشت.هنگامی که بحث تأسیس راه آهن سراسری ایران در دوره ی رضا شاه پیش آمد. به کارگرانی نیاز بود که از نظر قدرت بدنی آمادگی های لازم را داشته باشند تا بتوانند در ریل گذاری و زیرساخت های راه آهن سراسری کمک نمایند. عزیز الله که از راه کشاورزی چرخ زندگی خودش و پدر و مادرش نمی گردید، به این طرح پیوست و در منطقه ی راه آهن تهران-خرمشهرمشغول کار شد.یکی دوسالی کار کرده بود که برایش حادثه ی ناگواری پیش آمد و آن این بود که یک پایش روی ریل لغزید و شکست و دیگر نتوانست در راه آهن خدمت کند. عزیز الله شخصیتی نداشت که بی کار بماند و هنرهای فراوانی داشت.پایش که بهبود یافت، به تعزیه خوانی و ذاکری اهل بیت علیه السلام روی آورد. از این روستا به آن روستا می رفت و با مدح و منقبت اهل بیت اطهار علیهم السلام روزگار می گذراند.
سرانجام در سال 1310 گذرش به روستای طیب آباد افتاد. ارباب آن جا با دیدن تعزیه ها و گپ و گفت با وی، از شخصیتش خوشش آمد. از طرفی این امتیازی برای ارباب بود که در منطقه اش تعزیه و کارهای فرهنگی باشد. لذا یک روز از او پرسید که اهل کجا هستی؟ پاسخ داد هنوز ازدواج نکرده ام تا بگویم کجایی هستم . ارباب به او می گوید که تو از این به بعد طیب آبادی هستی. و برایش بیگم جان را خواستگاری می کنند. عزیز الله از این همسرش صاحب پنج فرزند شد. اما ماجراهایی بر او گذشت تا سرانجام مجبور شد به روستای روغنی بازگردد. همسرش بیگم جان در این روستا فوت کرد. عزیز الله در سن کهولت بود که با بیگم جان دوم ازدواج کرد که اصالتاً اهل کنگاور کرمانشاه بود. او نیز ماجراهایی پشت سر گذاشته بود تا گذرش به روستای روغنی افتاد. تقدیر این بود تا در این نقطه از سرزمین ایران ، افتخار مادری یک شهید دفاع مقدس را پیدا کند . شهید حسن خاکی محصول این ازدواج بود.
هریک از فرزندان همسر عزیز الله نیز سرگذشتی شنیدنی دارند که سرانجامشان به کاشان افتاده است.به همین مقدار اکتفا می شود که خواهر بزرگ شهید- مرحوم حلیمه خانم- با یک کاشانی وصلت کرد . خواستگارش جوانی هنرمند نجار به نام استادناصرخشایی اهل روستای ارمک کاشان بود که برای کار نجاری به شهر خمین و روغنی سفر کرده بود و در آن جا به دختر اول عزیز الله دل باخته بود. بعد هم پدر و مادر را از ارمک به آن جا آورد و او را خواستگاری کرد .پس از مراسم عقد و عروسی،همسرش حلیمه را با خود به کاشان آورد. از برکات این ازدواج آن بود که در خیابان بابا افضل، جنب دندانپزشکی صفاکیش، کارگاهی نجاری دایرکرد . مرحوم منصورخشایی فرزند بزرگ این خانواده نیز از هنرمندان نسل اول تئاتر کاشان است که در دکور سازی صحنه تئاتر تبحر بالایی داشت و در دهه ی شصت بر اثر سانحه ی رانندگی جان به جان آفرین تسلیم کرد.
مرحوم منصور خشایی هنرمند تئاتر کاشان وجود مرحوم حلیمه خاتون سبب شد تا غلامرضا برادر بزرگ شهید که در طیب آباد ازدواج کرده بود و سه فرزند داشت، به طلب روزی بهتر راهی کاشان شود. چون کار کشاورزی رونقی نداشت و کار کمک رانندگی روی اتوبوس های مسافرتی نیز چرخ زندگی او را نمی گرداند، ولی در نجاری هنرمندی تمام عیار بود. با راهنمایی دامادشان استاد ناصر در کارگاه نجاری مرحوم علینقی پور در بازار گذرنو کاشان مشغول به کار شد.دوران تجرد وی در کاشان کمی به طول انجامید و توان مالی مناسبی نیز نداشت که برای همسرش در کاشان سرپناهی فراهم کند. اما دست تقدیر، سرنوشت وی را به گونه ی دیگری رقم زد. والده ی نگارنده که در سال 1338 همسر خود را از دست داده بود و با دو فرزند از نطنز راهی کاشان شده بود تا در کنار عمه اش زندگی کند. در محله ی چاله پرس، مستأجر بود و از طریق نخ ریسی امرار معاش می کرد و گاهی نیز از منزل بیرون می آمد تا سری به عمه اش بزند که در کوچه جنب مسجد گذرنو ساکن بود. مشهدی غلامرضا نیز که رو به روی همین کوچه کار می کرد، و قاعدتاً در محیط های کوچک نیز مردم خیلی زود از کار یکدیگر سر در می آورند، تصمیم گرفت که در این ارتباط تجدید فراش کند؛ گفتنی است که من از آن دسته کسانی هستم که عروسی والده اش را به یاد دارد.در سال 1343با مرحوم والده پیمان زناشویی بست؛ بدون آن که اشاره ای به متأهل بودن خود بکند. این ماجرا گذشت تا دومین فرزندمشهدی غلامرضا هم به دنیا آمد و مصادف شد با تغییر شغل وی؛ و آن استخدام در کارخانه ی حریر و مخمل کاشان بود. هنر نجاری را هم با خود داشت و هرگاه شرایط فراهم می شد به کارگاه نجاری هم می رفت . همین سبب شد تا درآمد و وضعیت مالی بهتری پیدا شود. تصمیم گرفت که همسر اول خود را نیز به کاشان انتقال دهد. در این مدتی که ازدواج دوم را انجام داده بود، هرچند مدت یک بار سری به طیب آباد می زد و امکاناتی نظیر حبوبات و بقولات و پوشاک و دفتر و قلم و حتی مجلات مکتب اسلام را - که آشنایی به نام آقای راسخ کارمند شرکت نفت بعد از مطالعه به من هدیه می کرد - جمع می کرد و با خود می برد. اما این بار سبک حرکت کرد و زودتر هم به کاشان برگشت و همسراول و سه فرزندش را با خود به کاشان آورد و چون زمینه سازی مناسبی برای این افشای این راز ، صورت نگرفته بود، به شدت موجب تکدرخاطر والده شد، اما اوضاع خیلی زود آرام گرفت. چون بر خلاف هووها که قادر به تحمل یک دیگر نبودند بچه ها خیلی زود با هم مأنوس شدند و روابط عاطفی خوبی پیدا کردند.همسر اول هم تا مدتی مهمان حلیمه خانم بود تا سرانجام در منزل مستقلی استقرار یافت. مرحوم غلامرضا بسیار فرزند دوست بود و در مجموع از هردو همسر خود، صاحب ده فرزند شد که 7تا از همسر اول و 3 تا از همسر دوم بود. یکی از فرزندان همسر دوم براثر بیماری فوت شد. 9تای دیگر در قیدحیاتند و متأهل و دارای فرزندان فراوان.
از راست: شهید حسن خاکی، مرشد عزیز الله، علی رضا خاکی برادر شهید برادر دیگر شهید حسن خاکی ، آقا علی رضاست که ایشان نیز به کاشان آمد و با یکی اقوام همسر دوم غلامرضا ازدواج کرد. حسین آقا برادر سوم شهید نیز در کاشان ازدواج کرد و فرزند بزرگش هنرمندی است گرافیست و اهل قلم و قرار است با این وبلاگ نیز همکاری داشته باشد. دختر دیگر عزیز الله در خمین ازدواج کرد و قسمت این بود که فرزندان وی نیز مقیم کاشان شوند. با این توضیحات مشخص می شود که چرا مرحوم عزیز الله خاکی در کهولت سن در روغنی ازدواج کرد و چرا شهید حسن خاکی در گلزار شهدای کاشان دفن گردید، چون همه ی افراد این خانواده در کاشان اقامت کرده بودند . امروز ارزش زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از خود شهادت نیست. ( امام خامنه ای مدظله العالی ) دوره آموزشی و لحظه ی شهادت شهید حسن خاکی دوره ی آموزشی خدمت خود را در مرکز آموزشی 05 سرآسیاب کرمان گذراند و در گروهان سوم از گردان یکم مستقر بود. او که در زمستان سال1366 از هنگ ژاندارمری کاشان اعزام شده بود،پس از طی دوره ی آموزشی به شهر مریوان مأمور و در منطقه ی عملیاتی بیت المقدس 5 مستقرشد. این عملیات که در تاریخ 21فروردین 1367 آغاز شد، شهیدان زیادی تقدیم اسلام و انقلاب کرد و حسن خاکی در همان آغاز عملیات بر اثر ترکش خمپاره از روی دپوی خاکریز به روی میدان مین تله ای غلتید و با انفجارچند مین،یک پای او قطع و پهلوی وی نیز شکافته شد و چون جنازه سه روز زیر آتش دشمن قرار داشت، بدن و صورتش نیز دچار سوختگی های شدیدی شد به طوری که تشخیص وی بعد از انتقال به پشت جبهه و ارسال با هواپیما به تهران و بعد هم انتقال به کاشان،سخت انجام گرفت. برادرش حسین آقا به طور اتفاقی متوجه نوشته ای در زیر لایه ی رویی جیب پیراهنش می شود و وقتی آن را بر می گرداند می بیند که زیر آن نوشته شده حسن خاکی. بعد از آن نیز جنازه ی دیگری به کاشان آوردند که مسؤولان تصور کرده بودند به حسن خاکی تعلق دارد که با توضیحات یادشده مسأله حل شده بود.